بسم الله الرحمن الرحیم

 

فصل چهارم: اعزام به غرب کشور

 

با اوضاع آرامی که در سال 1359 در شهر حاکم شد، چه فعالیت‌هایی داشتید؟

دو ماه اول سال 1359 ادامه‌ی موضوعات سال 1358 را داشتیم. سپاه در آن زمان در جلسات مختلف و تأثیرگذار شرکت داشت. به کارهای کوچک و بزرگ می‌پرداخت. در زمان درگیری‌ها احمد قنبریان مسوول آموزش سپاه بود. بعد از شهادتش، خلأ وجود او احساس می‌شد. بچه های دیگری مانند سعید مرادی هم شهید شده بودند. با این اتفاقات در نظام سپاه، تغییرات جدیدی ایجاد شد. ما که جنگ را دیده و تجربه‌ کرده و خیالمان از گنبد راحت شده بود، دغدغه‌ دیگری داشتیم. دوست داشتیم به کردستان برویم و آن‌جا را از لوث وجود ضدانقلاب پاک کنیم.

بچه‌های سپاه، دغدغه اجرای فرمایشات حضرت امام خمینی را داشتند. بنابراین بعد از ماه‌های دوم، سوم، توسط تکاوری از نیروی دریایی، برایمان دوره‌ی آموزشی گذاشته شد.

در خود گنبد آموزش می‌دیدید؟

بله. در خود گنبد برای رفتن به کردستان آموزش رسمی دیده بودیم. قرار شد سپاه، آموزش سختی را برنامه‌ریزی کند. حدود سی نفر از بچه‌ها ثبت‌نام کردند و انتخاب شدند. یک نفر از جهاد، دو سه نفر بسیجی و بقیه هم از سپاه. ما به بیرون از شهر جایی که منطقه‌ی بسیار باز و گسترده‌ای بود، رفتیم و در اطراف آن اردوگاه، سنگر و چادر زدیم و سیم‌خاردار کشیدیم. کنارش رودخانه و رو به رویش هم انبارهای جهاد سازندگی بود و کاملاً از شهر جدا بود. به آن‌جا رفتیم و آموزش‌ها شروع شد. آموزش‌ها شامل شناخت اسلحه، تاکتیک، تیراندازی، رزم ‌شبانه و عبور از رودخانه بود که روز و شب تمرین می‌کردیم. آخرین تمرین‌مان هم رزمایشی بود که باید دو دسته می‌شدیم و در دو بخش شروع به تیراندازی می‌کردیم. قرار بود کنترلی، تیراندازی و پیشروی کرده و تیرها را هوایی بزنیم. متأسفانه در مانور پایان دوره، بچه ها احساساتی شده و جدی شلیک می کردند. نیروهای خودم را کنترل کردم و گفتم: دیگر تیراندازی نکنید، روی زمین بخوابید.»

64

 

 

‌هر چه صدا می‌ زدم که آتش بس است، گروه مقابل ما نمی‌شنیدند. فاصله من تا گروه مقابلم، کمتر از دویست متر بود. بلند شدم و از بچه‌ها جدا شدم و داخل نیزار رفتم تا آن‌ها را از پشت دور بزنم و بگویم که تیراندازی نکنند. اسلحه ژ ـ سه دستم بود و با احتیاط از کنار نیزارها رد می‌شدم. با اسلحه، نی‌ها را باز می کردم. غافل از این‌که این نی‌ها در حاشیه پرتگاه رودخانه است، باز کردن نی‌ها و پا را گذاشتن همانا و سقوط از لبه‌ی رودخانه، همانا. زمان سقوط، اسلحه مقابلم بود و بیم آن را داشتم که به صورتم اصابت کند. آن را از دست چپ به دست راستم دادم و از طرف قنداق رها کردم تا اسلحه، نشکند و صدمه نبیند. پایم که به زمین رسید، خودم را جمع کرده و در دامنه‌ی رودخانه، سراشیب پایین آمدم و آسیب ندیدم. اسلحه‌ام را در تاریکی پیدا کردم. دیوار بلند چند متری که از آن سقوط کرده بودم، طوری بود که بازگشت از آن‌جا میسر نبود. از جای دیگری که مالرو بود، بازگشتم و دستور آتش­بس را اعلام کردم. به آن‌ها نگفتم، چه اتفاقی افتاد. بعدها که دوباره به آن‌جا رفتم، دیدم که از یک دیوار هفت، هشت متری سقوط کرده‌ام. شیب دیوار و آمادگی فیزیکی‌ام، مانع از اصابت ضربه مستقیم به من شده بود.

قرار شد در آخرین مرحله، دو کار اساسی بکنیم. اول این‌که مسلح و شبانه، مسافت زیادی را با لباس و امکانات از منطقه‌ای که رودخانه باتلاقی دارد، از آب عبور کنیم. دوم این‌که به شکل مجازی چگونگی اشغال یکی از پایگاه‌های نظامی شهر را آن هم بدون تیراندازی، طراحی و اجرا کنیم. بعضی‌ قسمت‌ها، آن‌قدر آب زیاد بود که از قد ما هم بالاتر می‌رفت و بچه‌ها در این وضعیت خسته می‌شدند و اسلحه‌شان، زیر آب می‌رفت. یا اسلحه را رها می‌کردند و شبانه آن هم در باتلاق، می‌گشتیم تا اسلحه را پیدا کنیم. شرایط بسیار سختی بود.

65

 

 

مرحله‌ی بعدی، نفوذ به داخل پادگان و اشغال آن بود. پادگان سپاه برای ما انتخاب شد تا به داخل آن نفوذ کنیم در حالی‌که سپاه با تمام قدرت، از پادگان خود نگهبانی و محافظت می‌کرد.

این پادگان در کدام منطقه‌ی گنبد بود؟

منطقه‌ی هفده شهریور بود.

چگونگی جنگیدن در مناطق شهری را یاد می‌گرفتید؟

بله. پاکسازی و جنگ شهری را قبل از رفتن به کردستان، می‌خواستیم تمرین جدی کرده باشیم. آقای سیدساقی‌شب، که از تکاوران تهرانی بود و برای کمک به شهر ما آمده بود، به فرمانده عملیات گفته بود: آقا ما می‌خواهیم یک عملیات فرضی بکنیم. شما مراقبت کنید که بچه‌ها، تیراندازی نکنند.»

برای این‌که نیروهای سپاه فکر نکنند که نیروهای ضدانقلاب دوباره حمله کرده‌اند؟

بله. می‌دانستیم که از در و برجک و خیابان و این‌ها نمی‌توان به راحتی وارد مقر سپاه شد. بنابراین از بالای پشت‌بام‌های بسیار دور به ساختمان سپاه وارد شدیم. یک نفر می‌ایستاد و قلاب می‌گرفت. یک نفر هم از لای آجرهای دیوار بالا می‌رفت، لباسش را در می‌آورد و همه نفرات پایین را با همین لباس بالا می‌کشید. از پشت‌بام آمدیم. سیم‌خاردار پشت‌بام ساختمان را باز کردیم و وارد شدیم. مأموریت‌هایمان مشخص بود که هرکس کجا برود. مثلاً یکی پشت برجک با گچ علامت بزند که بعداً سپاه ببیند ما تا کجا پیش رفته‌ایم. خودم به آسایشگاه رفتم و به بچه‌ها گفتم: که این کار را فوری در سه دقیقه انجام دهند.»

66

 

 

یکی از بچه‌ها کنار برجکی که همیشه خالی بود رفت. دست بر قضا آن شب، نگهبان داشت. با نگهبان درگیر شده و او را خلع سلاح کرده بود. که نباید می‌کرد. سروصدای او باعث دستگیری‌اش شد. در همان موقع که او را گرفتند، ما کارمان تمام شد. خودم پشت آسایشگاه، فضای اداری و دو، سه جای دیگر را علامت زدم. در همان جا بودم که متوجه جلسه برادران سپاه در آن نزدیکی شدم. این صحنه را از پنجره نگاه کردم و دیدم نقشه را پهن کرده‌ و صحبت می‌کنند و می‌گویند که از کجا می‌آیند؟ فرمانده عملیات کیست؟»

سریع از ساختمان بیرون آمده و به بالای پشت‌بام رفتم. قهرمان[1] یکی از بچه‌های سپاه، متوجه حضورم شد و تعقیبم کرد. او قدبلند، ورزیده و شجاع بود. همیشه یک کلت رولور داشت. سریع از سیم‌خاردار روی دیوار رد شدم. کلت کمری را درآورد و به­طرفم نشانه گرفت. فکر نمی‌کردم بزند، ما هر دو همدیگر را همزمان دیدیم و شناختیم. ولی شلیک کرد. تیر، مستقیم از کنار گوشم عبور کرد. ازتیررسش خارج شدم. از همان راهی که آمده بودیم برگشتیم. کارمان را انجام داده بودیم.

67

 

 

مأموریت‌تان را به خوبی انجام دادید؟

بله. ولی بعد از آن منتظر عکس‌العمل برادران سپاه نیز بودیم که مورد شبیخون آن‌ها قرار نگیریم. روبروی اردوگاه ما، انبار بزرگی بود. بالای آن انبار یک نگهبان گذاشته بودیم. دو، سه نگهبان هم در ایستگاه‌هایمان داشتیم. ساعت دوازده شب در سنگرها و چادرها بودیم که متوجه شدیم، یک نفر از پشت‌بام به طرف نگهبان آمد و او را خلع­سلاح کرد. قصدشان، تصرف مقر ما بود. تیراندازی کردند. با نور پروژکتور، حرکت آن‌ها را زیر نظر داشتیم. ما، تیراندازی نکردیم. به بچه‌ها گفتم: از پشت چادرها که یک زمین کشاورزی است، سینه خیز از اردوگاه بیرون برویم.» سرتاسر زمین، پر از خار بود. اردوگاه را خالی کردیم تا بچه‌های سپاه بیایند. می‌‌دانستیم اگر درگیری ‌شود، ممکن است تلفات بدهیم. داخل ساختمان دو طبقه‌ شدیم. پشت در ورودی، چند بشکه‌ی قیر گذاشتیم و خودمان در طبقه‌ی بالا مستقر شدیم. در همین موقع دیدم یکی، دو نفر از بالای دیوار به طرف ما می‌آیند. یک نفر دیگر از دیوار بالا می‌آید و دور می‌زند. تیری شلیک کردم. گفتم: بیایید پایین! اسلحه‌هایتان را زمین بگذارید. دست‌ها بالا! بیایید جلو.»

یکی از آن‌ها اسلحه‌اش را روی دوشش گذاشته بود و از دیوار ساختمان بالا می‌رفت. سرعتش بیشتر شد و مثل مرد عنکبوتی بالا ‌رفت. وسط پاهایش تیراندازی کردم. کار خطرناکی بود. ولی چون آموزش دیده بودم با اعتماد به نفس، چند تیر شلیک کردم. خوشبختانه تیرها به او اصابت نکرد و او پایین آمد و ما آن دو، سه نفر را دستگیر کردیم و دست و چشمشان را بستیم و در یکی از اتاق‌ها تا صبح نگه داشتیم تا زمانی که آتش‌بس شد.

68

 

 

شما از ابتدای سال 59 تا حالا فقط آموزش نظامی می‌دیدید؟

در مأموریت های دیگر سپاه هم شرکت می­کردیم. دوره‌ی آموزش سه، چهار هفته طول کشید.

بعد از گذراندن آموزش نظامی چه فعالیتی داشتید؟

در مأموریت‌های محوله، شرکت داشتیم. روز بیست و پنجم ماه رمضان دیگر طاقت نیاوردیم و به مسوولین گفتیم: که آقا حرکت کنیم و به کردستان برویم.»

قرار شد تعدادی از بچه‌ها را برای اعزام به کردستان انتخاب کنند.

نیروها را چطوری انتخاب کردید؟

در پایان آموزش، تستی از بچه‌ها گرفتیم تا کسانی که کم می‌آوردند را از گروه جدا کنیم. تست ما این‌گونه بود که از مقر سپاه تا منبع آب شهر که شرق سپاه بود و فاصله‌ای حدود سه کیلومتر شاید هم بیشتر بود، بدویم و برگردیم و ببینیم چه کسانی به آخر می‌رسند. بار اول و دوم، همه بچه‌ها به خوبی مسیر رفت و برگشت را طی کرده و کم نیاوردند. برای بار سوم و چهارم حدود یک کیلومتر که رفتم، سه، چهار نفر از صف خارج شدند. با بقیه به رفتن ادامه دادیم. نفر دیگری از صف بیرون نیامد. پس از بازگشت به سپاه، آن‌هایی که ماندند را ثبت‌نام کردم. یک تست جسمانی و روانی بود. کار سختی بود. در نتیجه لیستی که آن روز ما نوشتیم، حدود بیست و چند نفر از این افراد ماندند. که اسامی آن‌ها جهت اعزام ثبت شد.

69

 

 

چه تاریخی اعزام شدید؟

در روز 16/5/1359 ساعت هشت و نیم صبح، عازم شدیم. حدود نود کیلومتر از گنبد فاصله گرفتیم و به گرگان رسیدیم. در هتل سرفراز که تازه افتتاح شده بود، صبحانه را با دوستان خوردیم و حرکت کردیم. همان روز ساعت هفت غروب، به تهران رسیدیم و به پادگان ولیعصر(عج) رفتیم.

پادگان ولی‌عصر(‌عج‌) در کدام خیابان تهران بود؟

پادگان، در میدان سپاه بود.

اسم دقیقش همین بود؟

پادگان لجستیک سپاه بود. در دفترچه یادداشتی که وقایع مأموریت غرب در سال 1359 را می‌نوشتم، پادگان ولی‌عصر را ثبت کرده‌ام. این پادگان آن روزها، پادگان پشتیبانی اعزام نیرو بود. شنبه صبح ساعت شش و ده دقیقه، روز 18/5/1359 حرکت کردیم. شخصی آمد و به ما گفت: ‌به مرکز اعزام نیروی غرب در کرمانشاه بروید. در آن‌جا مأموریت‌تان را گفته و شما را اعزام خواهند کرد.»

در مسیرمان کافه خرابه‌ای بود. برای صبحانه، متوقف شدیم. ساعتی در دامنه‌ی کوه‌ها بودیم. در آن‌جا مینی‌بوسی افتاده و بدنه‌اش، سوراخ سوراخ بود. حکایت از آن داشت که کمین خورده است. روز نوزدهم، ساعت ده و بیست دقیقه به کرمانشاه رسیدیم.

70

 

 

بعد از ورود به کرمانشاه به کجا رفتید؟

به مقرسپاه .

برای استقرار چه وسایلی دادند؟

نفری سه پتو دادند. خودمان کیسه خواب داشتیم و وسایلمان را در مینی‌بوس چیده بودیم. می‌خواستیم باز کنیم که گفتند: در یک گوشه‌ی همین سوله باشید، نیازی نیست وسایل‌تان را باز کنید.»

اولین کاری که انجام دادید چی بود؟

بخشی از محیط سوله‌ای را که برای استقرار ما در نظر گرفته شد نظافت و فرش کردیم، تا مستقر شدیم. نماز ظهر را خواندیم. اولین خاطره با فلاکس چای، رقم خورد. دنبال قند بودیم به ما گفتند: این فلاکس، چای شیرین است.»

برای ما جالب بود که عجب! می‌شود چای شیرین به همه داد. چای شیرین را معمولاً در صبحانه می‌خورند. چای صرف شد. ناهار سپاه هم بیشتر مواقع، سیب‌زمینی و تخم مرغ پخته بود.

‌افراد حاضر پوست سیب‌زمینی و تخم‌مرغ را که می‌خوردند کنار همان سوله می‌ریختند که از این بابت، بوی نامطبوعی ایجاد شده بود. با دیدن این صحنه، جارو را برداشته و قسمت خودمان را جارو کردیم. نماز مغرب و عشاء را به­جماعت خواندیم و استراحت کردیم. برای نماز صبح، یکی از بچه‌ها اذان گفت. بعد از نماز طبق برنامه‌ی آموزشی که از قبل داشتیم، پوتین‌هایمان را واکس زده آماده می‌شدیم و می‌دویدیم. پادگان بزرگی بود، شعار می‌دادیم و نرمش می‌کردیم. چون بیکار بودیم، تا مشخص‌شدن وضعیت‌مان، گشت و گذاری در پادگان داشتم. تخته سیاه و گچ پیدا کرده و با م دوستان، برنامه کلاس آموزشی گذاشتیم. مسوولان آن‌جا وقتی دیدند که کلاس برگزار کرده‌ایم به ما پیشنهاد دادند که برای بچه‌های آن‌ها هم، کلاس آموزشی در دو، سه روز برگزار کنیم.

71

 

 

چه کلاسی می‌گذاشتید؟

کلاس جنگ شهری.

برای روزهای بعدی چه برنامه‌ای داشتید؟

برنامه روزانه ما بدین ترتیب بود: نماز صبح، ورزش صبحگاهی، صرف صبحانه، برقراری کلاس جنگ شهری و بازی والیبال در محوطه پادگان. بعد از چند روز تکرار برنامه به همراه دو، سه نفر از بچه‌ها پیش فرمانده پادگان رفتیم و گفتیم: آقا ما تجربه جنگ شهری داریم، آموزش دیده هم هستیم.»

برداشت‌مان هم این بود که مثلاً این‌جا هم شهری است مثل شهر ما. بالاخره با همین نیرویی که هستیم، یک کاری می‌کنیم. می‌خواستیم جنگ را که دغدغه حضرت امام است، زود تمام کنیم. از طرفی هم از جغرافیا، وسعت درگیری و عملکرد ضدانقلاب هیچ اطلاعاتی نداشتیم. فرمانده به ما گفت: کل منطقه، آلوده و در دست ضدانقلاب است. باید کمی صبر کنیم. قرار است چند روز دیگر با چند فروند هلی‌کوپتر، به منطقه‌ی مأموریتی اعزام شوید.»

گفتیم: آقا هر جا که عملیات سخت‌تر است، ما را آن‌جا بفرستید،. ما آمادگی داریم و آموزش‌دیده هستیم.»

گفت: شما بروید، خبر می‌دهم.»

روز دوم هم همین‌طور گذشت. روز سوم که رفتیم، فرمانده در پادگان نبود. کلاس‌هایمان را برگزار کردیم. یکی، دو بار هم به مسجد رفتیم. نماز جماعت خواندیم و آمدیم و باز پرسیدیم: آقا چی شد؟»

72

 

 

گفت: شما عجله نکنید، هلی‌کوپتر شاید نشود. ما یک خاور ضدگلوله فرستاده‌ایم تا از مرکز مهمات بیاورد. با آن شما را می‌فرستیم.»

گفتیم: خاور؟ یعنی چی؟ لاستیک مگر ضدگلوله است؟»

ـ نه.

ـ آقا قیافه ما را دیده‌ای؟! ما بچه نیستیم. این حرف‌ها چیه؟ خب لاستیک ماشین صدمه می‌بیند. ضدگلوله‌اش کجا بود! ما خودمان می‌رویم.

ـ با مسوولیت خودتان بروید.

ـ با مسوولیت خودمان کجا برویم؟

ـ از استان کردستان عبور کنید و به آذربایجان‌غربی بروید. در منطقه‌ی تکاب، درگیری است. ولی اگر کمین خوردید و کشته شدید، مسوولیت با خودتان است.

ـ اشکال نداره.

به بچه‌ها گفتم: سریع آماده شوید.»

73

 

 

در حین آماده‌شدن، دو نفر که نظاره‌گر ما بودند به طرف‌مان آمدند. یکی از آن‌ها سروان خلبانی از نیروی هوایی ارتش بود که برای جنگیدن در کردستان مرخصی گرفته بود. او که مسوولیت‌پذیر، ولایت‌مدار و غیرتمند بود خلبانی را کنار گذاشته و به این‌جا آمده بود. یکی دیگرشان، جوان بسیجی و اهل اصفهان بود. چهره‌ی شاداب و خندانی داشت. جلوتر آمد و با همان لهجه‌ی شیرین اصفهانی‌اش گفت: برادر ما را هم با خودتان ببرید. ما برنامه‌تان را دیدیم. شما مثل این‌که می‌خواهید کاری بکنید. ما این‌جا دو ماهه که بلاتکلیف هستیم. الان مرخصی و مأموریت‌مان تمام شده و باید برگردیم.»

به او گفتم: یک شرط دارد. کار ما سازمانی و برنامه‌ای است. ما هر کسی را با خودمان نمی‌آوریم. هر یک از این بچه‌ها را که می‌بینی در کاری متخصص هستند. شما اسمت چیه؟»

گفت: حمیدرضا باطنی.»

از او پرسیدم: چی بلدید؟»

ـ آموزش دیده و کار با اسلحه‌‌ها و کالیبر پنجاه را هم بلدم.

ـ کار با کالیبر پنجاه در آن روزگار چیز مهمی بود.

ـ باشد. به یک شرط با ما می‌آیی. بدون اجازه، یک تیر هم شلیک نمی‌کنی. اگر اشتباه کنی، از همان جا برمی‌گردی.

ـ چشم.

74

 

 

 به خلبان نیروی هوایی هم گفتم: ‌شما افسر خلبان در نیروی هوایی هستی. ولی این‌جا، بسیجی هستی. مثل دیگران.»

او هم با بزرگواری و تواضع پذیرفت و گفت‌: چشم. هر چی شما دستور بدهید، گوش می‌دهم.»

کیسه ماسه‌ها را با کمک چند نفر، پشت وانت چیدیم. سنگر تیربار هم ساخته شد. دو نفر جلو و چهار نفر عقب نشستند و راه افتادیم. به بچه‌ها گفتم: شما مسیر را کنترل کنید و به فاصله صد متر جلوتر بروید. اگر درگیری پیش آمد همین‌جایی که هستید متوقف شوید، تا به کمکتان بیاییم.»

به همین ترتیب، نیروها سوار مینی‌بوس شدند. شیشه‌ها را کنار زده و سلاح‌ها را آماده کردیم. چهارشنبه ساعت یازده و چهل دقیقه روز 22/5/1359 از پادگان سپاه کرمانشاه، حرکت کردیم. در مقری برای نماز و ناهار پیاده شدیم. بعد از خواندن نماز و صرف ناهار، به سمت شهرستان بیجار راهی شدیم. ساعت یازده ونیم شب رسیدیم. دیدیم جاده را بسته‌اند و می‌گویند: کسی نمی‌تواند خارج شود تا فردا صبح.»

چرا که ابتدا برای تأمین‌ جاده باید نیروهایی می‌رفتند و بعد ما حرکت می‌کردیم. قبول کردیم و شب را در سپاه بیجار استراحت کردیم. در آن‌جا متوجه غم و اندوه بچه‌ها شدیم. علت را جویا شدیم. گفتند: در چند شب گذشته ضدانقلاب به یکی از مقرهای سپاه شبیخون‌زده و تعداد چهل نفر را سر بریده است.»

بسیار اندوهگین، ولی مصمم‌تر از قبل برای انجام مأموریت شدیم.

75

 

 

صبح که نیروهای تأمین جاده آمدند، ما هم ساعت نه و بیست دقیقه در تاریخ 23/5/1359 روز پنج‌شنبه پس از صرف صبحانه از بیجار حرکت کردیم و ساعت ده و چهل و پنج دقیقه، به سپاه تکاب رسیدیم.

گفتند: کمی استراحت کنید.»

در نمازخانه سپاه، نماز مغرب و عشاء را خواندیم. خسته راه بودیم و آرام، آماده استراحت شبانه می‌شدیم. هنوز پوتینم را درنیاورده بودم که ناگهان صدای رگبار مسلسل و انفجار پی در پی آر. پی. جی هفت و صد و هفت سکوت شهر را شکست. سریع اسلحه‌ام را برداشتم و به سمت صداها به سرعت دو حرکت کردیم. هنوز صدمتری نرفته بودیم که برق شهر قطع شد و شهر در تاریکی کامل فرو رفت. در خیابان اصلی تکاب کمی که دویدم، دیدم از بالای تپه‌های جنوب‌غرب به وسط شهر شلیک می‌شود. پس از آمدنم به خیابان دو تن از بچه‌های سپاه برادران حسن رستمی و حسین فاضل نیز که از دوستان هم‌دوره پاسداری‌ام بودند، آمده بودند. وقتی آتش قطع شد، ایستادم و نگاهی به این دو نفر کردم. تازه داخل شهر آمده بودیم. نمی‌دانستیم کجا برویم؟ برق هم که قطع شده بود. گفتند: با نظر شما می‌رویم.»

گفتم: نه، گم می‌شویم و در شهر کسی نیست که صبح ما را پیدا کند. به ساختمان سپاه برمی‌گردیم.»

76

 

 

فردا صبح، پیش فرمانده سپاه رفتیم و گفتیم: این‌جا سپاه چه‌کار می‌کند؟ وقتی ضدانقلاب به شهر حمله می‌کند و شهر را نا‌امن می‌سازد و آتش بر سر مردم می‌ریزد سپاه چه برنامه‌ای دارد؟ مأموریت سپاه چیست؟ ‌غیر از ایجاد امنیت و آرامش برای مردم، غیر از حفظ نظام جمهوری اسلامی است؟»

فرمانده سپاه گفت:

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها