یک قطره از هزاران
تاریخ شفاهی دوران انقلاب اسلامی، جنگ گنبد و کردستان، جنوب ایران و جنوب لبنان به روایت سردار سرتیپ دوم پاسدار
دکتر محمدعلی بارانی
مصاحبه و تدوین
امیرمحمد عباسنژاد
تقدیم به:
ـ روح بلند و ملکوتی نادره زمان، بتشکن دوران، احیاگر بزرگ اسلام ناب محمدی(ص)، رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی(ره).
ـ شهدای انقلاب اسلامی، دفاع مقدس و مدافعان حرم؛ بهخصوص شهید حیدرعلی بارانی و شهید محمدرضا فریور.
ـ روح بلند پدر و مادر عزیزم، که عمری را مصروف تربیتم در راه بندگی خداوند متعال، عشق به پیامبر اعظم(ص) و اهل بیت گرانقدر(ع) نمودند.
ـ پدر و مادر همسرم که در طول سالهای رنج و زحمت، پشتیبانی از همسر و فرزندانم را عهدهدار شدند.
ـ همسر عزیز و بزرگوار، همسنگر ولایتمدار و انقلابیام که در مسیر سخت و پرمشقت پاسداری، همواره مشوق و پشتیبانم بوده است و مسوولیت زندگی، تربیت و آموزش فرزندانم را به شایستگی انجام داد و هرگز گلهای ننمود.
ـ فرزندان عزیز و گرانقدرم، که دوران کودکی و نوجوانی را با محرومیت از دوری و نبودنم سپری نمودند.
فهرست
پیشگفتار
فصل اول ـ دوران کودکی و نوجوانی.
فصل دوم ـ دوران انقلاب اسلامی و عضویت در سپاه
فصل سوم ـ جنگ و غائله گنبد
فصل چهارم ـاعزام به غرب کشور
فصل پنجم ـ فرماندهی سپاه مینودشت
فصل ششم ـ فرماندهی عملیات سپاه گنبدکاوس
فصل هفتم ـ عملیات والفجر 4
فصل هشتم ـعملیات والفجر 6.
فصل نهم ـ رهسپار به سوی لبنان.
فصل دهم ـ عملیات کربلای 4
فصل یازدهم ـ ادامه تحصیل در دانشگاه
فصل دوازدهم ـ مسوولیت دانشکده علوم و فنون نظامی
فصل سیزدهم ـ مسوولیت دانشجویی دانشگاه امام حسین(ع)
فصل چهاردهم ـ تحول در دانشگاه امام حسین(ع)
عکس دستنوشته راوی(صفحه 1)
عکس دستنوشته راوی (صفحه 2)
فصل اول: دوران کودکی و نوجوانی
از شما تشکر میکنم که با وجود مشغلههای زیادتان، امروز بیست و سوم خردادماه 1394 برای آغاز گفتوگو به ما وقت دادید. از آنجا که شما از پاسداران نسل اول و قدیمی هستید، علاقهمندم از زندگی و خاطراتتان برای نسل فعلی، نسل آینده و پژوهشگران توضیحاتی بفرمایید. پیشنهاد میکنم از دوران کودکیتان شروع کنید. از فضای خانهای که در آن رشد کردید. لطفاً مقداری صحبت کنید.
بسمالله الرحمن الرحیم. وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیبُ[1]. طبق شناسنامه متولد تاریخ 20/7/1336 در سیستان هستم که حدود سالهای 1338 به استان گلستان مهاجرت کردیم.
اسم پدرتان چه بود؟
عباسعلی.
پدر و مادرتان در قید حیات هستند؟
خیر، پدرم در تاریخ 21/2/1374 و مادرم نیز در تاریخ 1/4/1388 به رحمت خدا رفتند.
شغلشان چی بود؟
ایشان حدود پنجاه سال از عمرش را دامدار بود. پس از مهاجرت به استان گلستان، به کشاورزی پرداخت.
خانوادهی پدری چطور خانوادهای بودند؟
خانواده پدر و مادریام، متدین و مذهبی بودند. علاقهی زیادی به خاندان عصمت و طهارت داشتند و این علاقه، در زندگی آنها دیده میشد. من فرزند خانواده پرجمعیّتی بودم. پدر عشق و علاقه خود را به ائمه اطهار، در انتخاب نام فرزندانش نشان داد. اسامی فرزندان پسرش علی و یا ترکیبی از اسم و لقب آن حضرت بود و نام فرزندان دخترش، از اسما و القاب حضرت زهرا(س)، گزینش شده بود. ایشان، ارادت ویژهای به حضرت زهرا(س) داشتند. هر وقت یادی از آن حضرت میکردند یا مصیبتشان را میشنیدند، سراسر وجودش غرق در غم و اندوه شده و چشمهایش، اشکآلود میشد. اهل عبادت بود. همیشه یک ساعت قبل از اذان صبح بیدار بود. بعد از نمازها، دعاهای طولانی داشت و همه آشنایان و دوستان را به اسم دعا میکرد. کمتر کسی از خانواده، دوستان و گذشتگان را فراموش میکرد. سالهای کودکی بسیار خوشی در خانواده با محبت، پرجمعیت و طرفدار اهلبیت علیهمالسلام داشتم. به این منوال تا پنج سالگی را گذراندم و بیشتر علاقه داشتم در کنار پدرم در زمین کشاورزی باشم تا ضمن بازی، کشاورزی را هم بیاموزم. با شروع سال تحصیلی وقتی دوستان همبازیم به مدرسه رفتند و من تنها ماندم، نزد پدر رفتم تا او را راضی کنم که مرا به مدرسه بفرستد. او قانع شد و مرا به مدرسه ابتدایی برد و خواهش کرد تا به عنوان مستمع آزاد، به مدرسه بروم و اینگونه، در سن پنج سالگی به مدرسه رفتم.
کدام مدرسه بودید؟
دوره ابتدایی، ثلث اول را در مدرسه روستای ایگدر علیا گذراندم. قرار بود من آن سال به صورت مستمع آزاد به مدرسه بروم. آن زمان، پیشدبستانی نبود. مقطعی که میگویم به سالهای خیلی دور برمیگردد.
چه سالی؟
سالهای 1340 یا 1341. دو، سه ماهی بود که به آن مدرسه میرفتم.
تا پایان دبستان در آن مدرسه بودید؟
خیر. در فصلهای زمستان و بهار، باران بسیاری میبارید. رودخانهای در مسیر خانه ما به مدرسه بود که در این دو فصل پرآب میشد و راهی برای عبور از آن برای رفتن به مدرسه، وجود نداشت. گاهی ما به خاطر سیلاب رودخانه، چند روز نمیتوانستیم به مدرسه برویم. تا اینکه پدرم با بعضی از همسایهها صحبت کرد تا همگی، بچهها را در مدرسهی دورتری که در شرکت صحرا[2] بود، ثبت نام کنند. فاصله مدرسه جدید با خانهی ما، چند کیلومتر بود. وقتی پروندهی تحصیلی ما جابهجا شد، کل مسئله مستمع آزاد و موقتبودنم هم فراموش شد. مثل سایر بچهها درسم را ادامه دادم.
این بُعد مسافت سخت نبود، شما چطوری میرفتید؟
خیلی سخت نبود. بعد از نماز صبح، پدرم مرا بیدار میکرد. بعد از خوردن صبحانه، ساعت شش با همکلاسیها حرکت میکردیم. طول مسیر دو، سه کیلومتری بود. معمولاً قبل از بقیه به دبستان میرسیدیم. اگر باران هم میآمد مانعی بر سر راه عبور ما نبود. موقع برگشت از مدرسه که دلتنگ خانه میشدیم، چکمههایمان را درمیآوردیم و مسابقه دو میگذاشتیم. بهعلت بارندگی زیاد، ما چکمه میپوشیدیم.
با پای مسابقه میدادید؟
بله. خیلی هم لذتبخش بود. زمین، خاک خیلی نرمی داشت. همیشه مسابقه دو میدادیم.
از برادرانتان کسی با شما در دورهی دبستان هممدرسهای بود؟
خیر. چون با برادرهای بزرگترم تفاوت سنی داشتم. آنها در کلاس پنجم و ششم، در مدرسه ایگدر سفلی درس میخواندند. با بچههای همبازی خودم، همکلاس بودم. آنموقع کلاسهای ابتدایی به خاطر نبودن معلم، امکانات و تعداد کم دانشآموزان، گاهی تا کلاس سوم و گاهی تا کلاس پنجم باهم بود.
مدرسهتان مختلط بود؟
بله مختلط بود. ما چند پایه در یک کلاس بودیم. یعنی کلاس اول، دوم، سوم و چهارم همه با هم در یک کلاس بودیم. در کلاس، پسرها در ردیف جلو و دختر خانمها، پشت سر آنها مینشستند و معلم به دانشآموزان یک کلاس، دیکته میگفت. به کلاس دیگر، انشا و به کلاس و پایه دیگر، ساخت کاردستی. این نکته را یادآور شوم که مقطع ابتدایی، دورهای بسیار اثرگذار بود. معلمی داشتیم که متاسفانه نامش را فراموش کردهام، بسیار منظم، شایسته و خوشاخلاق بود. تعلیمات اخلاقی و نصایح آن روزهای ایشان، بعدها در زندگی ما ساری و جاری شد.
از همکلاسیهایتان کسی را به خاطر دارید؟
بله. بعضی از دوستان دورهی دبیرستان را به خاطر دارم.
کسی از آن بچهها به مقاطع بالاتر رسیدند یا نه؟
بله. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، یک نفر از آنها به نیروی هوایی (همافر) و یک نفر دیگر، به نیروی زمینی ارتش پیوست. یکی از دوستانم هم بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، به عضویت جهادسازندگی درآمد.
شما چند مدت در مدرسه شرکت صحرا بودید؟
تا کلاس چهارم ابتدایی بودم.
بعد از آن دبیرستان رفتید؟
بعد از طی کلاسهای پنجم و ششم، به دبیرستان رفتم. دبیرستان ما، در شهرستان گنبدکاوس بود. آن موقع ماشین کم بود و رفت و آمد سخت. مردم معمولاً با مینیبوسی یا جیپ، به شهر رفت و آمد میکردند. و تردد برای ما که باید هر روز میرفتیم، سختتر بود.
برای رفت و آمد چه فکری کردید؟
ما چهار نفر بودیم که تصمیم گرفتیم بهجای تردد، در گنبد خانهای را اجاره کنیم و هر کدام از ما وسیلهای را آوردیم تا تقریباًَ تکمیل شد. هر پنجشنبه به روستا میرفتیم و خانواده را میدیدیم و در کشاورزی و دامداری، به آنها کمک میکردیم و دوباره بازمیگشتیم تا شنبه در کلاس حاضر باشیم.
چند سالتان بود که وارد دبیرستان شدید؟
حدود سیزده سال داشتم.
پس شما از دوازده، سیزده سالگیتان مستقل شدید؟
تقریباً همینطور شد. البته قبل از من برادر بزرگترم شیرعلی، اولین کسی بود که مستقل شد. او به دنبال استخدام بود. اما به علت سن کم، استخدام نشد. برای یافتن کار، به تهران آمد و وارد شرکتی شد که در کیش، شعبهای داشتند و تا فرارسیدن خدمت سربازیاش، در کیش ماند. او زودتر وارد جامعه شده بود و به من نیز کمک میکرد و نقش راهنمای مرا داشت.
وارد دبیرستان شدید، چه رشتهای را انتخاب کردید؟
رشته علوم طبیعی را انتخاب کردم.
فعالیت غیردرسی هم داشتید؟
بله. به سفارش برادرم برای اینکه اوقات فراغت از دبیرستان و درس را به بطالت نگذرانم، به باشگاه ورزشی رفتم تا رشتهای را انتخاب کنم. با یکی از دوستانم که اسم او هم محمدعلی بود، صحبت کردم. او هم علاقهمند شد. بیش از یک هفته، ما شبها به سالن رشتههای مختلف ورزشی اعم از کشتی، بوکس، ژیمناستیک و بدنسازی رفته و از نزدیک تماشا میکردیم. معمولاً باشگاهها به علت شاغل بودن افراد ورزشکار یا محصلبودنشان، بعد از ظهرها تا پاسی از شب فعال بودند. تنها رشتهای که تازه آمده بود، کاراته بود. دو شب با دوستم به تماشای کاراته رفته و نحوه فعالیت استاد و هنرجویان را رصد کردیم. متوجه شدیم این رشته نسبت به رشتههای دیگر، بهتر است. کلاس که تمام شد، نزد استاد رفته و گفتیم: میخواهیم در این رشته کار کنیم.»
او هم گفت: این رشته، سخت است. شما میآیید و ثبتنام میکنید و بعد پشیمان میشوید.»
گفتیم: نه. ما تصمیم گرفتهایم این ورزش را ادامه بدهیم.»
او در همین حین، تکنیکی را زیر پایم اجرا کرد که ناگهان به هوا پرتاب شدم. یک مشت هم که بعدها فهمیدم زوکی» نامیده میشود، به من زد. روی تشک افتادم. استاد دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد و به چشمهایم نگاه کرد و گفت: حالا میآیی؟»
گفتم: بله.»
روی کاغذ، آدرس مغازه لباسفروشی را نوشت و ما رفتیم لباس خریدیم.
استادتان چطور شخصیتی داشت؟
آقای تاجمحمد سیدی در کلاسها علاوه بر ورزش، درس فتوت و مردانگی نیز به هنرجویان میآموخت. الگویی برای همه ما بود. بنده شخصاً نظم و انضباط و خیلی چیزها را از او آموختم و همیشه خود را مدیون او میدانم. دورهی ورزشی آن سالها، ذخیرهای برایم شد که در طول خدمت و حتی تا به امروز از آن استفاده میکنم.
کلاس کاراته دو مربی داشت. آقای تاجمحمد سیدی و آقای قَرِه. بعضی از روزها، زیر نظر استاد سیدی تمرین میکردیم و بعضی از روزها هم آقای قره، به ما آموزش کاراته میداد. ولی پس از چند سال، آقای قره به کاراته ادامه ندادند و ما زیرنظر استاد سیدی آموزش میدیدیم. استاد علاوه بر آموزش ما، به فکر ارتقاء آموزشها و استادی خود نیز بودند. گاهی در کلاس، از سالنهای مخصوص کاراته در ژاپن سخن میگفت، که دارای چه زیربنا و امکاناتی است. در واقع به نوعی از سالنی که در آن تمرین میکردیم و چند منظوره بود، گلایه داشت و آرزوهایش را بیان میکرد.
استقبال از این ورزش چطور بود؟
خیلی زیاد نبود. شاید بیش از یک سال از آمدن ما به کلاس کاراته میگذشت، که اولین فیلم کاراته در سینمای شهر به نمایش درآمد. بعد از دیدن فیلم توسط مردم، افراد زیادی به کلاس آموزش کاراته آمدند. اما وقتی ورزش با آن ریتم کُند و اساسی پیش رفت، خیلیها نیامدند و تعداد افراد کلاس، کم شد. همینطور ادامه دادیم. بعد از مدتی، اولین فیلم بروسلی نیز آمد و دوباره عدهای احساساتی شده و باشگاه شلوغ شد.
در دوران دبیرستان چه فعالیت دیگری داشتید؟
کاراته را ادامه دادم. با شروع تعطیلات تابستان، با کمک برادرم به تهران آمدم. این دو دلیل داشت. اول اینکه، کاراته را در تهران دنبال کنم. دوم اینکه، در جادهی قدیم تهران ـ کرج، کارخانه برقی بود که برادرم با مدیرعامل کارخانه دوست بود و من میتوانستم در آنجا مشغول به کار شوم. روزها از صبح در کارخانه کار میکردم و بعدازظهر از میدان آزادی تا باشگاه رضایار در عباسآباد[3] را با تاکسی میآمدم. گاهی، بخشی از مسیر را میدویدم.
چه سالی به تهران آمدید؟
تابستان سال 1349 به تهران آمدم. روزها کار میکردم و شبها ورزش. این تابستان، کار سیمکشی برق تابلو را یاد گرفتم.
ساعت کار باشگاه چطور بود؟
از ساعت چهار بعد از ظهر تا ده شب برای عموم مردم و از ساعت ده تا یازده برای دورههای بالا، کلاس تخصصی بود.
در این مدت شما کجا اقامت داشتید؟
شبها در کارخانه میماندم.
بعد از باشگاه به کارخانه برمیگشتید؟
بله. در آنجا میخوابیدم و صبح، سر کار حاضر می شدم.
با اینکه کار سختی داشتید و در آن زمان ماشین برای رفت و آمد کم بود، چطور آن مسیر را میرفتید؟
ماشین بود. بخشهایی هم که نبود پیاده میدویدم. اگر در مسیر آمدنم به باشگاه تاکسی پیدا نمیکردم و یا ترافیک بود، پیاده میشدم و ساکم را روی کولم گذاشته و تا باشگاه میدویدم.
بسم الله الرحمن الرحیم
یک قطره از هزاران
تاریخ شفاهی دوران انقلاب اسلامی، جنگ گنبد و کردستان، جنوب ایران و جنوب لبنان به روایت سردار سرتیپ دوم پاسدار
دکتر محمدعلی بارانی
مصاحبه و تدوین
امیرمحمد عباسنژاد
تقدیم به:
ـ روح بلند و ملکوتی نادره زمان، بتشکن دوران، احیاگر بزرگ اسلام ناب محمدی(ص)، رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی(ره).
ـ شهدای انقلاب اسلامی، دفاع مقدس و مدافعان حرم؛ بهخصوص شهید حیدرعلی بارانی و شهید محمدرضا فریور.
ـ روح بلند پدر و مادر عزیزم، که عمری را مصروف تربیتم در راه بندگی خداوند متعال، عشق به پیامبر اعظم(ص) و اهل بیت گرانقدر(ع) نمودند.
ـ پدر و مادر همسرم که در طول سالهای رنج و زحمت، پشتیبانی از همسر و فرزندانم را عهدهدار شدند.
ـ همسر عزیز و بزرگوار، همسنگر ولایتمدار و انقلابیام که در مسیر سخت و پرمشقت پاسداری، همواره مشوق و پشتیبانم بوده است و مسوولیت زندگی، تربیت و آموزش فرزندانم را به شایستگی انجام داد و هرگز گلهای ننمود.
ـ فرزندان عزیز و گرانقدرم، که دوران کودکی و نوجوانی را با محرومیت از دوری و نبودنم سپری نمودند.
فهرست
پیشگفتار
فصل اول ـ دوران کودکی و نوجوانی.
فصل دوم ـ دوران انقلاب اسلامی و عضویت در سپاه
فصل سوم ـ جنگ و غائله گنبد
فصل چهارم ـاعزام به غرب کشور
فصل پنجم ـ فرماندهی سپاه مینودشت
فصل ششم ـ فرماندهی عملیات سپاه گنبدکاوس
فصل هفتم ـ عملیات والفجر 4
فصل هشتم ـعملیات والفجر 6.
فصل نهم ـ رهسپار به سوی لبنان.
فصل دهم ـ عملیات کربلای 4
فصل یازدهم ـ ادامه تحصیل در دانشگاه
فصل دوازدهم ـ مسوولیت دانشکده علوم و فنون نظامی
فصل سیزدهم ـ مسوولیت دانشجویی دانشگاه امام حسین(ع)
فصل چهاردهم ـ تحول در دانشگاه امام حسین(ع)
عکس دستنوشته راوی(صفحه 1)
عکس دستنوشته راوی (صفحه 2)
سرآغاز سعادت، شقاوت، خوشبختی و تیره روزی آدمی قبل از تولد او و در خانواده ایست که در آن بدنیا می آید. این بدان معنا نیست که انسان در تعیین و تغییر سرنوشت خویش اراده و اختیاری ندارد. بل به آن معناست که مسیر زندگی دنیا و آخرت افراد از گذرگاه خانواده شروع و با مدرسه و دبیرستان ، اجتماع و تحولات و وقایع روزگار، ازدواج، شغل و . تکمیل می شود.
من خوشبخت بودم که در خانواده متدینی چشم به جهان گشودم و با زمزمه دعاهای پدر و مادرم بیدار می شدم و با زمزمه الغوث الغوث شبهای احیاء در دامن پرمهر پدر و مادر به خواب می رفتم.
نان حلال و دسترنج بازوی پدر، روزی همیشگی سفره ما بود. قصه های پدر از جنگ اعراب و اسرائیل و اخبار کشتار مسلمانان بی پناه و درمانده بدست صهیونیست های سفاک اشغالگر فلسطین که از رادیو ایران و با تبلیغات جانبدارانه رژیم منحوس پهلوی از غاصبان پخش می شد، دغدغه من نیز شده بود.
دوران کودکی شادی در کنار خانواده داشتم، کشاورزی را در کنار پدر تجربه کردم. در کنار درس، ورزش کاراته و مهارت های فنی را آموختم. ضمن آموختن مهارت فنی در تهران و اصفهان که فضاهای اجتماعی روشنفکری و روشنگری بهتری نسبت به شهر ما داشت، با عالم ت آشنا شدم، چشمم نسبت به خیانتها و جنایتهای رژیم سفاک پهلوی باز شد. دو تصمیم اساسی و مهم برای آینده زندگی اتخاذ کردم، اول اینکه در حکومت جبار پهلوی هرگز به خدمت سربازی نروم و دوم اینکه وارد مشاعل دولتی نشوم.
خداوند را هزاران بار شکر و سپاس که در عصری بدنیا آمدم که زیر پرچم انقلاب اسلامی به رهبری بت شکن زمان امام خمینی (ره) چون قطره ای به دریای بی کران مردان و ن انقلابی پیوستم و از شمال، غرب و جنوب ایران تا جنوب لبنان را طی کردم.
افسوس و صد افسوس که از کاروان بی قرار پیش قراولان و مردان طلایه دار فولادین و بی نظیر انقلاب اسلامی و ازقافله شهدا جاماندم، ماندم تا روایت گر بخش اندکی از دلاوری ها و قهرمانی ها و مجاهدت های آنان باشم.
فصل اول: دوران کودکی و نوجوانی
از شما تشکر میکنم که با وجود مشغلههای زیادتان، امروز بیست و سوم خردادماه 1394 برای آغاز گفتوگو به ما وقت دادید. از آنجا که شما از پاسداران نسل اول و قدیمی هستید، علاقهمندم از زندگی و خاطراتتان برای نسل فعلی، نسل آینده و پژوهشگران توضیحاتی بفرمایید. پیشنهاد میکنم از دوران کودکیتان شروع کنید. از فضای خانهای که در آن رشد کردید. لطفاً مقداری صحبت کنید.
بسمالله الرحمن الرحیم. وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیبُ[1]. طبق شناسنامه متولد تاریخ 20/7/1336 در سیستان هستم که حدود سالهای 1338 به استان گلستان مهاجرت کردیم.
اسم پدرتان چه بود؟
عباسعلی.
پدر و مادرتان در قید حیات هستند؟
خیر، پدرم در تاریخ 21/2/1374 و مادرم نیز در تاریخ 1/4/1388 به رحمت خدا رفتند.
شغلشان چی بود؟
ایشان حدود پنجاه سال از عمرش را دامدار بود. پس از مهاجرت به استان گلستان، به کشاورزی پرداخت.
1
خانوادهی پدری چطور خانوادهای بودند؟
خانواده پدر و مادریام، متدین و مذهبی بودند. علاقهی زیادی به خاندان عصمت و طهارت داشتند و این علاقه، در زندگی آنها دیده میشد. من فرزند خانواده پرجمعیّتی بودم. پدر عشق و علاقه خود را به ائمه اطهار، در انتخاب نام فرزندانش نشان داد. اسامی فرزندان پسرش علی و یا ترکیبی از اسم و لقب آن حضرت بود و نام فرزندان دخترش، از اسما و القاب حضرت زهرا(س)، گزینش شده بود. ایشان، ارادت ویژهای به حضرت زهرا(س) داشتند. هر وقت یادی از آن حضرت میکردند یا مصیبتشان را میشنیدند، سراسر وجودش غرق در غم و اندوه شده و چشمهایش، اشکآلود میشد. اهل عبادت بود. همیشه یک ساعت قبل از اذان صبح بیدار بود. بعد از نمازها، دعاهای طولانی داشت و همه آشنایان و دوستان را به اسم دعا میکرد. کمتر کسی از خانواده، دوستان و گذشتگان را فراموش میکرد. سالهای کودکی بسیار خوشی در خانواده با محبت، پرجمعیت و طرفدار اهلبیت علیهمالسلام داشتم. به این منوال تا پنج سالگی را گذراندم و بیشتر علاقه داشتم در کنار پدرم در زمین کشاورزی باشم تا ضمن بازی، کشاورزی را هم بیاموزم.
2
با شروع سال تحصیلی وقتی دوستان همبازیم به مدرسه رفتند و من تنها ماندم، نزد پدر رفتم تا او را راضی کنم که مرا به مدرسه بفرستد. او قانع شد و مرا به مدرسه ابتدایی برد و خواهش کرد تا به عنوان مستمع آزاد، به مدرسه بروم و اینگونه، در سن پنج سالگی به مدرسه رفتم.
کدام مدرسه بودید؟
دوره ابتدایی، ثلث اول را در مدرسه روستای ایگدر علیا گذراندم. قرار بود من آن سال به صورت مستمع آزاد به مدرسه بروم. آن زمان، پیشدبستانی نبود. مقطعی که میگویم به سالهای خیلی دور برمیگردد.
چه سالی؟
سالهای 1340 یا 1341. دو، سه ماهی بود که به آن مدرسه میرفتم.
تا پایان دبستان در آن مدرسه بودید؟
خیر. در فصلهای زمستان و بهار، باران بسیاری میبارید. رودخانهای در مسیر خانه ما به مدرسه بود که در این دو فصل پرآب میشد و راهی برای عبور از آن برای رفتن به مدرسه، وجود نداشت. گاهی ما به خاطر سیلاب رودخانه، چند روز نمیتوانستیم به مدرسه برویم. تا اینکه پدرم با بعضی از همسایهها صحبت کرد تا همگی، بچهها را در مدرسهی دورتری که در شرکت صحرا[2] بود، ثبت نام کنند. فاصله مدرسه جدید با خانهی ما، چند کیلومتر بود. وقتی پروندهی تحصیلی ما جابهجا شد، کل مسئله مستمع آزاد و موقتبودنم هم فراموش شد. مثل سایر بچهها درسم را ادامه دادم.
3
این بُعد مسافت سخت نبود، شما چطوری میرفتید؟
خیلی سخت نبود. بعد از نماز صبح، پدرم مرا بیدار میکرد. بعد از خوردن صبحانه، ساعت شش با همکلاسیها حرکت میکردیم. طول مسیر دو، سه کیلومتری بود. معمولاً قبل از بقیه به دبستان میرسیدیم. اگر باران هم میآمد مانعی بر سر راه عبور ما نبود. موقع برگشت از مدرسه که دلتنگ خانه میشدیم، چکمههایمان را درمیآوردیم و مسابقه دو میگذاشتیم. بهعلت بارندگی زیاد، ما چکمه میپوشیدیم.
با پای مسابقه میدادید؟
بله. خیلی هم لذتبخش بود. زمین، خاک خیلی نرمی داشت. همیشه مسابقه دو میدادیم.
از برادرانتان کسی با شما در دورهی دبستان هممدرسهای بود؟
خیر. چون با برادرهای بزرگترم تفاوت سنی داشتم. آنها در کلاس پنجم و ششم، در مدرسه ایگدر سفلی درس میخواندند. با بچههای همبازی خودم، همکلاس بودم. آنموقع کلاسهای ابتدایی به خاطر نبودن معلم، امکانات و تعداد کم دانشآموزان، گاهی تا کلاس سوم و گاهی تا کلاس پنجم باهم بود.
4
مدرسهتان مختلط بود؟
بله مختلط بود. ما چند پایه در یک کلاس بودیم. یعنی کلاس اول، دوم، سوم و چهارم همه با هم در یک کلاس بودیم. در کلاس، پسرها در ردیف جلو و دختر خانمها، پشت سر آنها مینشستند و معلم به دانشآموزان یک کلاس، دیکته میگفت. به کلاس دیگر، انشا و به کلاس و پایه دیگر، ساخت کاردستی. این نکته را یادآور شوم که مقطع ابتدایی، دورهای بسیار اثرگذار بود. معلمی داشتیم که متاسفانه نامش را فراموش کردهام، بسیار منظم، شایسته و خوشاخلاق بود. تعلیمات اخلاقی و نصایح آن روزهای ایشان، بعدها در زندگی ما ساری و جاری شد.
از همکلاسیهایتان کسی را به خاطر دارید؟
بله. بعضی از دوستان دورهی دبیرستان را به خاطر دارم.
کسی از آن بچهها به مقاطع بالاتر رسیدند یا نه؟
بله. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، یک نفر از آنها به نیروی هوایی (همافر) و یک نفر دیگر، به نیروی زمینی ارتش پیوست. یکی از دوستانم هم بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، به عضویت جهادسازندگی درآمد.
شما چند مدت در مدرسه شرکت صحرا بودید؟
تا کلاس چهارم ابتدایی بودم.
5
بعد از آن دبیرستان رفتید؟
بعد از طی کلاسهای پنجم و ششم، به دبیرستان رفتم. دبیرستان ما، در شهرستان گنبدکاوس بود. آن موقع ماشین کم بود و رفت و آمد سخت. مردم معمولاً با مینیبوسی یا جیپ، به شهر رفت و آمد میکردند. و تردد برای ما که باید هر روز میرفتیم، سختتر بود.
برای رفت و آمد چه فکری کردید؟
ما چهار نفر بودیم که تصمیم گرفتیم بهجای تردد، در گنبد خانهای را اجاره کنیم و هر کدام از ما وسیلهای را آوردیم تا تقریباًَ تکمیل شد. هر پنجشنبه به روستا میرفتیم و خانواده را میدیدیم و در کشاورزی و دامداری، به آنها کمک میکردیم و دوباره بازمیگشتیم تا شنبه در کلاس حاضر باشیم.
چند سالتان بود که وارد دبیرستان شدید؟
حدود سیزده سال داشتم.
پس شما از دوازده، سیزده سالگیتان مستقل شدید؟
تقریباً همینطور شد. البته قبل از من برادر بزرگترم شیرعلی، اولین کسی بود که مستقل شد. او به دنبال استخدام بود. اما به علت سن کم، استخدام نشد. برای یافتن کار، به تهران آمد و وارد شرکتی شد که در کیش، شعبهای داشتند و تا فرارسیدن خدمت سربازیاش، در کیش ماند. او زودتر وارد جامعه شده بود و به من نیز کمک میکرد و نقش راهنمای مرا داشت.
6
وارد دبیرستان شدید، چه رشتهای را انتخاب کردید؟
رشته علوم طبیعی را انتخاب کردم.
فعالیت غیردرسی هم داشتید؟
بله. به سفارش برادرم برای اینکه اوقات فراغت از دبیرستان و درس را به بطالت نگذرانم، به باشگاه ورزشی رفتم تا رشتهای را انتخاب کنم. با یکی از دوستانم که اسم او هم محمدعلی بود، صحبت کردم. او هم علاقهمند شد. بیش از یک هفته، ما شبها به سالن رشتههای مختلف ورزشی اعم از کشتی، بوکس، ژیمناستیک و بدنسازی رفته و از نزدیک تماشا میکردیم. معمولاً باشگاهها به علت شاغل بودن افراد ورزشکار یا محصلبودنشان، بعد از ظهرها تا پاسی از شب فعال بودند. تنها رشتهای که تازه آمده بود، کاراته بود. دو شب با دوستم به تماشای کاراته رفته و نحوه فعالیت استاد و هنرجویان را رصد کردیم. متوجه شدیم این رشته نسبت به رشتههای دیگر، بهتر است. کلاس که تمام شد، نزد استاد رفته و گفتیم: میخواهیم در این رشته کار کنیم.»
او هم گفت: این رشته، سخت است. شما میآیید و ثبتنام میکنید و بعد پشیمان میشوید.»
گفتیم: نه. ما تصمیم گرفتهایم این ورزش را ادامه بدهیم.»
7
او در همین حین، تکنیکی را زیر پایم اجرا کرد که ناگهان به هوا پرتاب شدم. یک مشت هم که بعدها فهمیدم زوکی» نامیده میشود، به من زد. روی تشک افتادم. استاد دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد و به چشمهایم نگاه کرد و گفت: حالا میآیی؟»
گفتم: بله.»
روی کاغذ، آدرس مغازه لباسفروشی را نوشت و ما رفتیم لباس خریدیم.
استادتان چطور شخصیتی داشت؟
آقای تاجمحمد سیدی در کلاسها علاوه بر ورزش، درس فتوت و مردانگی نیز به هنرجویان میآموخت. الگویی برای همه ما بود. بنده شخصاً نظم و
بسم الله الرحمن الرحیم
فصل دوم: دوران انقلاب اسلامی و عضویت در سپاه
قبل از اینکه بخواهیم وارد بحث ضدانقلاب بشویم، از آنجایی که شما فعالیتهای انقلابی داشتید، اگر خاطرهای از تظاهرات دارید، بفرمایید.
در راهپیمایی شهرهای مختلف، شرکت میکردم. در علیآباد، گنبد و مینودشت و شهرهای دیگر. در 19 آذرماه 1357 مصادف با تاسوعای حسینی، اعلام راهپیمایی شده بود. لباس اسپرت و کاپشن تنم بود. کتاب ولایت فقیه نوشتهی حضرت امام خمینی بههمراه عکس او را زیر لباس گذاشته بودم. چند دقیقهای از راهپیمایی نگذشته بود که نیروهای ژاندارمری، حمله و تیراندازی کردند. بین انقلابیون و نیروهای شاه درگیری صورت گرفت و آنها با ماشینهای ریو[1] با زیرگیری چند موتورسوار که همراه راهپیمایان بودند و با تیراندازی هوایی، مبادرت به متفرق کردن راهپیمایان کردند. سریع از خیابان اصلی به خیابان فرعی آمدم تا از محیط راهپیمایی جدا شوم. یک جیپ ژاندارمری که سه، چهار تا سرنشین داشت مرا دید و به دنبالم در خیابانهای فرعی افتاد، تا دستگیرم کند. سریع کاپشنم را در آوردم تا شناخته نشوم. اما با این وجود، نیروهای ژاندارمری شناختند و باز دنبالم کردند. سرعتم را زیاد کردم و از کوچههای فرعی عبور کردم و آنها هم دیگر نتوانستند به دنبالم بیایند.
19
در انقلاب چه فعالیتهایی داشتید؟
اوج راهپیمایی و تظاهرات انقلاب بود. به همراه دوستانم، مشارکت میکردیم. از طرفی شهربانی و ژاندارمری بنا به دستور و عمداً زندانیهای خلافکار را آزاد کرده بودند، که بهانهای شود تا مردم به ستوه بیایند و دست از تظاهرات و انقلاب بردارند. کرکره مغازه را پایین کشیدم و حدود شش یا هفت ماه مغازه را تعطیل کردم. دیگر وارد جریان انقلاب شده بودم. شبها اسلحهام را میآوردم و در محلهی خودمان، گروه گشت درست کرده بودیم و تا ساعت یک بعد از نیمه شب در خیابانها و محلات نگهبانی میدادیم و از مال و جان مردم حفاظت میکردیم. تا اینکه انقلاب اسلامی در روز بیست و دوم بهمنماه پیروز شد.
با پیروزی انقلاب اسلامی، تحرکات نیروهای ضدانقلاب در شهر زیاد شده بود. اوایل اسفند ماه به همراه گروهی از بچهها تصمیم گرفتیم عضو کمیتهی انقلاب اسلامی بشویم. از آنجایی که تیراندازی بلد بودم، به پاسگاه انتظامی رفتیم و یک اسلحه گرفتم و در مسجد امام موسی کاظم(ع) مستقر و کمیته را تشکیل دادیم. روزها از طرف کمیته انقلاب اسلامی، یک نفر در مسجد به بچهها آموزش نظامی و کار با اسلحه را یاد میداد. نزدیک یک ماه از پیروزی انقلاب اسلامی میگذشت. از طرف کمیته انقلاب اسلامی نامهای به دستمان رسید که باید بهطور رسمی ایست بازرسی گذاشته و فعالیتهایمان را در شناسایی نیروهای ضدانقلاب و خانههای تیمی بیشتر کنیم. از آنجایی که به فنون رزمی آشنا بودم و کار با اسلحه را بلد بودم، بهعنوان افسر کمیته انتخاب شدم و به همراه تیم متشکل از پنج نفر، فعالیتمان را آغاز کردیم.
20
در منطقه اتفاق خاصی هم افتاد؟
از طریق نیروهای انقلابی گالیکش تلفنی به مساجد گنبد خبر دادند که گروهی چماقدار در حال ورود به شهر برای ضرب و شتم و بهم ریختن مراسم روز دوازدهم دی ماه 1357 هستند. با شنیدن این خبر، جوانان انقلابی و غیرتمند گنبد در مساجد تجمع کردند و با چند وسیله خودشان را به گالیکش میرسانند. بعد از اینکه جوانان گنبد توانستند با همکاری ت و مردم انقلابی چماقداران را به عقب برانند و با پایان گرفتن غائله سوار بر خودروها شدند تا به گنبد برگردند. در ابتدای شهر گالیکش، ورودی غرب گالیکش، و در مقابل پاسگاه ژاندارمری، اتومبیلها و مینیبوسهایشان توسط مأمورین ژاندارمری متوقف و پس از ضرب و شتم همراه آنان، با صدور ناگهانی فرمان آتش توسط فرمانده پاسگاه، خودروهای جوانان گنبدی به گلوله بسته شدند که در این واقعه تلخ و بهیادماندنی هفت جوان غیرتمند به نامهای نریمان نظری[2]، صفرعلی درستان[3]، علیرضا قزلسفلو[4]، سیاوش ناصری فخرآبادی[5]، محمود پیری شیرهجبینی[6]، بشیر مهدیزاده[7]، عباس فرقانی[8] در جریان مبارزه با مأموران رژیم پهلوی به شهادت رسیدند. تعداد زیادی از این جوانان نیز زخمی شدند که توسط مردم به بیمارستانهای گنبد منتقل شدند. این حادثه که پس از واقعه پنج آذر گرگان[9] روی داد اسباب جوش وخروش بیشتر مردم شد بهگونهای که مردم گالیکش برای تشییع پیکر پاک شهیدان و شرکت در مراسم بزرگداشت شهدا با پای پیاده مسافت گالیکش تا گنبدکاووس را طی کردند.
21
عضو افتخاری کمیته بودید؟
بله به صورت افتخاری عضو کمیته انقلاب اسلامی بودم. کارت شناسایی و اسلحه هم داشتم، اما هیچ حقوقی دریافت نمیکردم.
تا چه مدت عضو کمیته انقلاب اسلامی بودید؟
از روزهای اول پیروزی انقلاب اسلامی اوایل اسفندماه 1357 تا ورودم به سپاه، عضو کمیته انقلاب اسلامی بودم. چون تشکیل کمیته در مسجد صورت گرفته بود، از دفتر مسجد و فضای آن برای کارها استفاده می شد. از طرفی رفت و آمدهای مراجعین و مردم به مسجد نیز، امری عادی و طبیعی بود. لذا در آنجا، مکانی بهعنوان اسلحهخانه وجود نداشت. ما دو، سه گروه چندین نفری بودیم که هر گروه فرمانده و سرگروه داشت و مسوول کنترل و نظارت، گشت و ایست بازرسی، به صورت شیفتی بودیم. ناگزیر وقتی شیفت تعویض میشد مسوول شیفت باید تا نوبت بعدی، اسلحههای گروه را با خود به خانه میبرد و برای شیفت بعد همراه میآورد. چون وسیله هم برای حمل نداشتیم، در نتیجه اسلحهها را روی دوش گرفته با یک مسلسل یوزی برای حفاظت از اسلحهها، به خانه میبردیم. مدتها بههمین منوال سلاح حمل میکردم و اتاقم تبدیل به اسلحهخانه شده بود. بهطوری که مجبور بودم بهخاطر محافظت از اسلحهها، از خانه خارج نشوم. هنوز امنیت کاملی مستقر نشده بود. پدرم چندین بار تذکر داد که در رفت و آمدها بیشتر دقت کنم تا مورد تهاجم و کمین ضدانقلاب قرار نگیرم. این موجب دقت بیشترم در مراقبت از اسلحهها شد.
22
در روز رأیگیری 12 فروردین ماه 1358 چه فعالیتهایی داشتید؟
در منطقه به دلیل اینکه درگیری وجود داشت و ضدانقلاب فعالیت داشت. همه نیروها را بسیج کردیم و حفاظت از صندوقها و کنترل محورها نیروها را مشخص کردیم. در ورودیها و خروجی شهر ایست بازرسی گذاشتیم تا امنیت کامل برای برگزاری انتخابات برقرار باشد.
چهطوری عضو سپاه پاسداران شدید؟
برای جذب، به گزینش سپاه پاسداران گنبد رفتم و فرم گزینش را پر کردم. با توجه به ساختار تازه تأسیس سپاه و نیروهای محدود گزینش و تعداد زیاد داوطلب، ورود به سپاه کار تحقیقات میدانی چندماهه را میطلبید. من همچنان در کمیته انقلاب، مشغول امور جاری بودم تا سرانجام خبر دادند که برای مصاحبه باید به سپاه گنبد بروم.
در مصاحبه از شما چه سوالاتی پرسیدند؟
برادر سیداحمد میرحیدری دانشجوی اعزامی از تهران و فرمانده سپاه گنبدکاوس، مصاحبه میکرد. سوالات، بیشتر پیرامون موضوعات ی و گروهها و نشریات آنان و مسائل منطقه و عقیدتی بود. زمان به کندی میگذشت و او با حوصله، سوالات را طرح و پاسخهای مرا مینوشت. بعد از دو سه ساعت، مصاحبه تمام شد و به من اعلام شد که پذیرفته شده ام. با هماهنگی دفتر گفتند: در پایین ساختمان، برادر احمد قنبریان منتظر شماست تا به ستاد عملیات بروید.» برادر میرحیدری بعد از مدتی از سپاه گنبد به سپاه گرگان رفتند. در گرگان سازمان منافقین فعالیت گستردهای داشت. روز بیستوهشتم مرداد سال 1360 سپاه عملیاتی را که از قبل برای دستگیری منافقین طرحریزی کرده بود، به اجرا در آوردند و سرکردگان آنها را دستگیر کرده و به واحد اطلاعات سپاه گرگان، انتقال دادند. در آنشهر اوضاع بسیار مشوش بود. منافقین در همه جا نفوذ داشتند. در یکی از روزها که او در دفتر مشغول کار بود توسط زندانی منافقی که مشخص نبود چگونه سلاح کمری به دست آورده به شهادت رسیدند.
23
اولین آشنایی شما با احمد قنبریان اینجا بود؟
بله. این اولین برخوردم با احمد قنبریان بود. آن زمان، نیروهای جذب شده را برادر احمد که مسوول آموزش و فرمانده عملیات بود در معرض آموزش و آزمایش قرار میداد، تا بچهها را در بخشهای چندگانه عملیات، آموزش و تدارکات تقسیم کند. از ساختمان که بیرون آمدم وانت آبیرنگی را دیدم که راننده با کلاه مشکی و اورکتی نظامی پشت فرمان نشسته است. به طرف ماشین رفتم تا دستگیره ماشین را بگیرم. قبل از بازکردن در، ماشین بهسرعت حرکت کرد. ناگریز در ماشین را باز کردم و سریع پریدم داخل ماشین. با تعجب به برادر احمد نگاه کردم. او با لبخندی نشان داد که، آموزش و ارزیابیام شروع شده است.
به ستاد عملیات که رسیدیم، برگهای داد تا سهمیه لباس را از انبار دریافت کنم. وارد انبار شدم. پاسداری را با ریش سیاه و انبوه که قیافهای شبیه برادر احمد داشت، دیدم. مسوول تدارکات بود و شخصاً انبارداری هم میکرد. برگه را به او تحویل دادم. شماره پایم را پرسید. یک پوتین نو، روی پیشخوان گذاشت. قفسههای انبار پر از کیسههای لباس تکاوران نیروی دریایی بود. دستش را داخل کیسهای کرد و آستین یک پیراهن فرم نو را گرفت و بیرون آورد. روی میز گذاشت و از کیسه دیگر، یک شلوار فرم بیرون کشید. معلوم بود که شلوار قبلاً پوشیده شده است. ولی تمیز بود. لباسها را به من داد و گفت: ظهر بیا، کارت دارم.»
لباسها را گرفتم و داخل آسایشگاه شدم. وقتی شلوار را پوشیدم، خیلی کوتاه بود. شلوار را گتر کردم. تقریباً بیست سانتی از ساق پوتین، بالاتر بود. به انبار بازگشتم تا شلوار بلندتری بگیرم. به انباردار گفتم: برادر، این شلوار خیلی کوتاه است، در صورت امکان عوضش کنید.»
24
نگاهی بهم انداخت. قیافه و شلوار را که دید، لبخندی زد و زود خودش را جمع و جور کرد. با صلابت و اطمینان گفت: ما طبق عدالت رفتار میکنیم. نخیر! نمیتوانم عوض کنم. بروید انتهای سالن تا خیاط برایتان اندازه کند.»
پیش خیاط رفتم. جوانی خوشاخلاق و مؤدب بود. سلام و علیک بسیار گرمی کرد. گفتم: شلوارم کوتاه است.»
گفت: سرپاچه شلوار دیگری را که بریدهام، به شلوار شما میدوزم. این شلوارها را اگر بلند باشد، میبُرند و اگر کوتاه باشد، وصله میدوزند.»
او موسی عربی بود. هنگام ظهر نزد مسوول انبار رفتم تا بینم با من چه کاری دارد؟ گفت: باید از شبکه بهداری برای بچهها ناهار بیاوریم.»
آن روزها سپاه، آشپزخانه نداشت. مسوول تدارکات طبق هماهنگی از شبکه بهداری، به تعداد بیست، سی نفر غذا میگرفت. صبحانه و شام هم، نان و پنیر بود. وقتی سر و وضع خندهدار مرا با آن شلوار کوتاه دید، از خیرش گذشت و با یکی از نیروها رفت.
اولین روز چگونه گذشت؟
بعد از سوپ یا آشی که خوردیم، برادر احمد خواست از لحاظ آمادگی جسمانی، ما را تست کند. حدود ده پانزده نفری بودیم. به خطمان کرد و حرکت، خیز سه ثانیهای، انجام داد. گفت: من سوت میزنم. شما هم بلند میشوید و میدوید.»
25
وقتی سوتهایش تمام شد، با صدای رسایی گفت: تمام شد، بروید.»
مرا صدا کرد و گفت: شما بیا.»
برگشتم. گفت: اسمت چیه؟»
ـ محمدعلی بارانی.
ـ ورزشکاری؟
در این حرکتها متوجه شده بود که من حرکتها را سریعتر انجام میدهم. گفتم: تقریباً بله.»
ـ چه ورزشی؟
گفتم: کاراته.»
یکدفعه گارد گرفت و گفت: بیا با من مبارزه کن، وسط همین صحنه.»
ـ نمیشود که همینجا مبارزه کنیم.
ـ چرا نمیشود؟
ـ رشتههایمان با هم فرق دارد. رشته شما بوکس است و رشته من کاراته.
ـ عیبی ندارد. شما با کارتهات و من هم با بوکس مبارزه میکنیم.
26
ـ نه. اینجا شرایط مناسب نیست. من پوتین دارم و آسیب میرسد و کلاسهای خاص خودش و داور و . میخواهد.
ـ عیبی ندارد تو بزن.
ـ نه بیادبی است، شما فرمانده ما هستی.
لبخندی زد و گفت: خوب برو.»
هنوز چند قدم دور نشده بودم، صدایم کرد و گفت: بیا. تو مربیگری بلدی؟»
گفتم: بله.»
گفت: خیلی خوب . میتوانی بروی.»
با توجه به اینکه ورزشکار بودید، به شما مسوولیتی نداد؟
بعد از مدتی بهعنوان سرتیم عملیاتی، انتخابم کرد. یک روز صدایم کرد و گفت: اسلحه و تاکتیک بلدی؟»
ـ بله. در کمیته یاد گرفتم.
ـ خیلی خوبه. در سطح شهر چند کلاس آموزشی اسلحه و تاکتیک دارم، سرم شلوغ است. دنبال کسی بودم که کمکم کند، شما می تونی؟
پذیرفتم. یکی از بچهها را صدا زد و دستور داد تا مرا با ماشین و سلاح، به محل کلاسها ببرد و دوباره به مقر سپاه بازگرداند.
27
کلاسها کجا برگزار میشد؟
در هفته، سه روز کلاس آموزش داشتم. اولی، آموزش سلاح در ساختمان کمیته امداد برای کارکنان کمیته. دومی، کلاس تاکتیک و سلاح در دانشسرای مقدماتی برای دانشآموزان بسیجی، سومی کلاس آشنایی با سلاح در مسجد حجتیه برای خواهران. این کلاسها تا شروع درگیری دوم گنبد، ادامه داشت. برادر احمد همان روز حکم مأموریت و حمل سلاح، برایم صادر نمود و از همان ابتدای ورود، مسیر آینده پاسداریام را مشخص کرد.
در این مدت، درگیر چه کارهایی بودید؟
درگیر فعالیتهای آموزش بودیم. بعضی روزها برادر قنبریان، بچهها را به ارتفاعات آق امام» در منطقه آزادشهر میبرد و در کوه، ما را میدواند. بعد ما را تیمبندی میکرد. با میوههای کاج، به هم کمین میزدیم و درگیر میشدیم. درگیری ما، چهار ساعت طول میکشید. به همراه آموزشهای نظامی، زندگی پرنشاطی داشتیم.
بعد از چند روز برای اولین بار اعلام کردند دوره آموزش پاسداری در پادگان آموزشی امام حسین(ع) برقرار است. او از میان ما که به تعداد چهل، پنجاه نفر رسیده بودیم، برای دورههای اول، دوم، سوم گزینش کرد. دورهی اول پاسداری به مدت دو هفته بود. سهمیه اول را برای آموزش فرستاد. ما که دورهی دوم بودیم، مدت آموزش سه هفته شد. سپس همه ما را در دو گروه تیمبندی کرد و به اطراف منطقۀ خوشییلاق شاهرود که منطقه ای کوهستانی بین شاهرود و گنبد است، برد. اواخر پاییز بود و برف، چهره زمین را سفید کرده بود. من به همراه او و چند نفر دیگر از بچهها یک تیم شدیم و جلوتر رفتیم. احمد ماشین جیپ را که چهار نفر در آن بودیم در شیاری پارک کرد و ما از ارتفاع پر از برف، بالا رفتیم و در آنجا تیربار را مستقر کردیم. در ادامه مانور احمد، دو سه نفر از نیروهای ورزیده و سرتیم و مربی از جمله بنده و یک بیسیمچی را انتخاب و سایر نیروها را تیمبندی و مانور کمین و ضد کمین را برایمان توجیه کرد. به سایر تیمها نیز دستور داد با احتیاط و آرام، به منطقه حرکت کنند.
28
فرمانده در نقطهای که محل عبور اجباری ستون نیروهای آموزشی بود، ارتفاع سرکوب را انتخاب کرد. ماشین را در شیار کوه به دور از دید، استتار کردیم و به بالای کوه رفتیم.
وقت اذان ظهر شد. نماز را در بالای قله پر برف به امامت او خواندیم و بعد مستقر شدیم. بهطوری که طبق تقسیمبندی ایشان، هر کس یک شیار و دهلیز را باید مراقبت مینمود. از حرکت پیشروی نیروها برای اجرای عملیات ضدکمین استفاده میکردیم. با سهمیهبندی به هر یک از افراد، تعدادی فشنگ مانوری، پلاستیکی دادند و خود که تیرانداز ماهری بود تیر جنگی گرفت.
با سرتیمها از طریق بیسیم در تماس بود. پس از مدت زمانی، ستون نیروها نمایان شد. وقتی خودروها نزدیک شدند او با تیربار، سدآتش درست کرد. ماشینها متوقف شدند و تیمها طبق طرح توجیهی، به طرف ارتفاعات پخش شدند. طبق دستور او هر کدام از ما شیار و ارتفاعی را با تیراندازی به سمت نیروها کنترل میکردیم. نیروها باید با تاکتیک آتش و حرکت با تیرهای گازی مشقی و سرتیمها با تیرهای پلاستیکی برای اجرای عملیات ضد کمین، اقدام میکردند. همگان با سعی تمام دستور احمد را انجام میدادند. درگیری به شدت آغاز شد و نیروهای کمین به فرماندهی احمد، با همه تیمها مقابله میکردند. کار جدی بود. هرکس عقب میافتاد، یا رعایت گرفتن سنگر را نمیکرد و یا در موقعیت تیراندازی غفلت میکرد، احمد او را با زدن تیر جنگی در نزدیکیاش تنبیه میکرد. پس از مدتها درگیری و تلاش، تیمها از پای افتاده و خسته و با خشابهای خالی موفق به انجام عملیات ضدکمین و دستگیری تیم کمین نشدند. سرانجام احمد از طریق بیسیم، اعلام آتشبس کرد. نیروها در کف دره جمع شدند. در این درگیری چند نیرو با تیر پلاستیکی و یکی دو نفر با ترکشهای تیرجنگی که احمد به نزدیکی آنها زده بود، سطحی مجروح شدند. پس از توجیه، همگی سوار ماشین شده و به سپاه بازگشتیم. احمد طبق اعلام مرکز، تعدادی از نیروهای ارزیابیشده را با اولویت به تهران اعزام نمود و نیروهای باقیمانده را برای ادامه آموزش و سهمیهبندی بعدی و اینکه سپاه از نیروها خالی نشود، به ادامه خدمت دعوت کردند.
29
خاطرهی دیگری از دورههای آموزشی دارید؟
دی ماه آموزشهای ما تمام شد. ما را برای آموزش پاسداری به پادگان آموزشی امام حسین(ع) به تهران اعزام کردند. در دوران آموزش حوادث جالبی هم پیش میآمد. همزمان با آموزشهایی که طی میکردیم، مناطقی از جغرافیای ایران عزیز مثل کردستان درگیر آشوب و ناامنی بود. به همین دلیل به ما نیز سخت میگرفتند. هر شب یک جوری به خوابگاهها عملیات تاخت میزدند.
وقتی مربیها شب به سالن غذاخوری میآمدند و آن شب غذا هم کتلت بود، میدانستیم که امشب، خشمشب اجرا میشود. مترصد شروع عملیات در سالن غذاخوری بودیم. چند نفری که با هم بودیم در غذاخوری کنار پنجره باز مینشستیم و به محض قطع برق با اولین شلیک مربیان، از پنجره بیرون میپریدیم و زیر درختهای پر از برف میرفتیم و در آنجا مینشستیم و شام را میخوردیم و اگر متوجه میشدیم کسی میآید، سینهخیز میرفتیم. این مرحله مانور حدود دو، سه ساعت طول کشید. ما هم صحنه را تماشا میکردیم و بعد به خوابگاه میرفتیم.
آنها در خوابگاه، ارزیاب داشتند. در خوابگاه ما را در تیمهای چهار نفره سازماندهی کردند. در هر تیم یک نفر ارزیاب بود و ما از وجود ارزیاب، بیخبر بودیم. طبق برنامه هر شب بعد از اتمام کلاسها یک نفر موضوعی را طرح مسئله میکرد تا ارزیاب از پاسخها، سطح کیفیت و قابلیت نیروهای آموزشی را سنجیده و افراد مبتکر و خلاق را شناسایی کنند. همان شب بعد از پایان مانور خشم شبانه داشتم به طرف خوابگاه میرفتم. یک نفر به طرفم آمد و به اعتراض گفت: این چه وضعی است؟ نمیگذارند شام بخوریم. شب حمله. روز حمله.»
30
گفتم: اتفاقاً خیلی خوب است. باید آموزش، جدی باشد. چون ما در کردستان و جاهای دیگر مشکل داریم و باید آموزشها و تمرینها مستمر باشد.»
یکشب که حدس میزدیم خشم شب اجرا میشود، با بچهها تصمیم گرفتیم چهار تا تخت را به پشت در بچسبانیم تا نتوانند در خوابگاه را باز کنند. همینطور هم شد. هرچه کردند در باز نشد و ما آن شب در امان ماندیم. در حالی که در همه خوابگاهها، خشم شب زدند. شبهایی هم بود که ما را در میدان صبحگاه پر از برف، سینهخیز میبردند. بهطوری که تمام دکمههای لباسهایمان پاره میشد. بعضی از مربیها هم با تیرجنگی به اطراف بچهها میزدند. تا نماز صبح این جریان ادامه داشت. سپس آزاد میکردند. به هرحال این دوره با موفقیت به پایان رسید.
بسم الله الرحمن الرحیم
یک قطره از هزاران
تاریخ شفاهی دوران انقلاب اسلامی، جنگ گنبد و کردستان، جنوب ایران و جنوب لبنان به روایت سردار سرتیپ دوم پاسدار
دکتر محمدعلی بارانی
مصاحبه و تدوین
امیرمحمد عباسنژاد
تقدیم به:
ـ روح بلند و ملکوتی نادره زمان، بتشکن دوران، احیاگر بزرگ اسلام ناب محمدی(ص)، رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی(ره).
ـ شهدای انقلاب اسلامی، دفاع مقدس و مدافعان حرم؛ بهخصوص شهید حیدرعلی بارانی و شهید محمدرضا فریور.
ـ روح بلند پدر و مادر عزیزم، که عمری را مصروف تربیتم در راه بندگی خداوند متعال، عشق به پیامبر اعظم(ص) و اهل بیت گرانقدر(ع) نمودند.
ـ پدر و مادر همسرم که در طول سالهای رنج و زحمت، پشتیبانی از همسر و فرزندانم را عهدهدار شدند.
ـ همسر عزیز و بزرگوار، همسنگر ولایتمدار و انقلابیام که در مسیر سخت و پرمشقت پاسداری، همواره مشوق و پشتیبانم بوده است و مسوولیت زندگی، تربیت و آموزش فرزندانم را به شایستگی انجام داد و هرگز گلهای ننمود.
ـ فرزندان عزیز و گرانقدرم، که دوران کودکی و نوجوانی را با محرومیت از دوری و نبودنم سپری نمودند.
فهرست
پیشگفتار
فصل اول ـ دوران کودکی و نوجوانی.
فصل دوم ـ دوران انقلاب اسلامی و عضویت در سپاه
فصل سوم ـ جنگ و غائله گنبد
فصل چهارم ـاعزام به غرب کشور
فصل پنجم ـ فرماندهی سپاه مینودشت
فصل ششم ـ فرماندهی عملیات سپاه گنبدکاوس
فصل هفتم ـ عملیات والفجر 4
فصل هشتم ـعملیات والفجر 6.
فصل نهم ـ رهسپار به سوی لبنان.
فصل دهم ـ عملیات کربلای 4
فصل یازدهم ـ ادامه تحصیل در دانشگاه
فصل دوازدهم ـ مسوولیت دانشکده علوم و فنون نظامی
فصل سیزدهم ـ مسوولیت دانشجویی دانشگاه امام حسین(ع)
فصل چهاردهم ـ تحول در دانشگاه امام حسین(ع)
عکس دستنوشته راوی(صفحه 1)
عکس دستنوشته راوی (صفحه 2)
سرآغاز سعادت، شقاوت، خوشبختی و تیره روزی آدمی قبل از تولد او و در خانواده ایست که در آن بدنیا می آید. این بدان معنا نیست که انسان در تعیین و تغییر سرنوشت خویش اراده و اختیاری ندارد. بل به آن معناست که مسیر زندگی دنیا و آخرت افراد از گذرگاه خانواده شروع و با مدرسه و دبیرستان ، اجتماع و تحولات و وقایع روزگار، ازدواج، شغل و . تکمیل می شود.
من خوشبخت بودم که در خانواده متدینی چشم به جهان گشودم و با زمزمه دعاهای پدر و مادرم بیدار می شدم و با زمزمه الغوث الغوث شبهای احیاء در دامن پرمهر پدر و مادر به خواب می رفتم.
نان حلال و دسترنج بازوی پدر، روزی همیشگی سفره ما بود. قصه های پدر از جنگ اعراب و اسرائیل و اخبار کشتار مسلمانان بی پناه و درمانده بدست صهیونیست های سفاک اشغالگر فلسطین که از رادیو ایران و با تبلیغات جانبدارانه رژیم منحوس پهلوی از غاصبان پخش می شد، دغدغه من نیز شده بود.
دوران کودکی شادی در کنار خانواده داشتم، کشاورزی را در کنار پدر تجربه کردم. در کنار درس، ورزش کاراته و مهارت های فنی را آموختم. ضمن آموختن مهارت فنی در تهران و اصفهان که فضاهای اجتماعی روشنفکری و روشنگری بهتری نسبت به شهر ما داشت، با عالم ت آشنا شدم، چشمم نسبت به خیانتها و جنایتهای رژیم سفاک پهلوی باز شد. دو تصمیم اساسی و مهم برای آینده زندگی اتخاذ کردم، اول اینکه در حکومت جبار پهلوی هرگز به خدمت سربازی نروم و دوم اینکه وارد مشاعل دولتی نشوم.
خداوند را هزاران بار شکر و سپاس که در عصری بدنیا آمدم که زیر پرچم انقلاب اسلامی به رهبری بت شکن زمان امام خمینی (ره) چون قطره ای به دریای بی کران مردان و ن انقلابی پیوستم و از شمال، غرب و جنوب ایران تا جنوب لبنان را طی کردم.
افسوس و صد افسوس که از کاروان بی قرار پیش قراولان و مردان طلایه دار فولادین و بی نظیر انقلاب اسلامی و ازقافله شهدا جاماندم، ماندم تا روایت گر بخش اندکی از دلاوری ها و قهرمانی ها و مجاهدت های آنان باشم.
فصل اول: دوران کودکی و نوجوانی
از شما تشکر میکنم که با وجود مشغلههای زیادتان، امروز بیست و سوم خردادماه 1394 برای آغاز گفتوگو به ما وقت دادید. از آنجا که شما از پاسداران نسل اول و قدیمی هستید، علاقهمندم از زندگی و خاطراتتان برای نسل فعلی، نسل آینده و پژوهشگران توضیحاتی بفرمایید. پیشنهاد میکنم از دوران کودکیتان شروع کنید. از فضای خانهای که در آن رشد کردید. لطفاً مقداری صحبت کنید.
بسمالله الرحمن الرحیم. وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیبُ[1]. طبق شناسنامه متولد تاریخ 20/7/1336 در سیستان هستم که حدود سالهای 1338 به استان گلستان مهاجرت کردیم.
اسم پدرتان چه بود؟
عباسعلی.
پدر و مادرتان در قید حیات هستند؟
خیر، پدرم در تاریخ 21/2/1374 و مادرم نیز در تاریخ 1/4/1388 به رحمت خدا رفتند.
شغلشان چی بود؟
ایشان حدود پنجاه سال از عمرش را دامدار بود. پس از مهاجرت به استان گلستان، به کشاورزی پرداخت.
1
خانوادهی پدری چطور خانوادهای بودند؟
خانواده پدر و مادریام، متدین و مذهبی بودند. علاقهی زیادی به خاندان عصمت و طهارت داشتند و این علاقه، در زندگی آنها دیده میشد. من فرزند خانواده پرجمعیّتی بودم. پدر عشق و علاقه خود را به ائمه اطهار، در انتخاب نام فرزندانش نشان داد. اسامی فرزندان پسرش علی و یا ترکیبی از اسم و لقب آن حضرت بود و نام فرزندان دخترش، از اسما و القاب حضرت زهرا(س)، گزینش شده بود. ایشان، ارادت ویژهای به حضرت زهرا(س) داشتند. هر وقت یادی از آن حضرت میکردند یا مصیبتشان را میشنیدند، سراسر وجودش غرق در غم و اندوه شده و چشمهایش، اشکآلود میشد. اهل عبادت بود. همیشه یک ساعت قبل از اذان صبح بیدار بود. بعد از نمازها، دعاهای طولانی داشت و همه آشنایان و دوستان را به اسم دعا میکرد. کمتر کسی از خانواده، دوستان و گذشتگان را فراموش میکرد. سالهای کودکی بسیار خوشی در خانواده با محبت، پرجمعیت و طرفدار اهلبیت علیهمالسلام داشتم. به این منوال تا پنج سالگی را گذراندم و بیشتر علاقه داشتم در کنار پدرم در زمین کشاورزی باشم تا ضمن بازی، کشاورزی را هم بیاموزم.
2
با شروع سال تحصیلی وقتی دوستان همبازیم به مدرسه رفتند و من تنها ماندم، نزد پدر رفتم تا او را راضی کنم که مرا به مدرسه بفرستد. او قانع شد و مرا به مدرسه ابتدایی برد و خواهش کرد تا به عنوان مستمع آزاد، به مدرسه بروم و اینگونه، در سن پنج سالگی به مدرسه رفتم.
کدام مدرسه بودید؟
دوره ابتدایی، ثلث اول را در مدرسه روستای ایگدر علیا گذراندم. قرار بود من آن سال به صورت مستمع آزاد به مدرسه بروم. آن زمان، پیشدبستانی نبود. مقطعی که میگویم به سالهای خیلی دور برمیگردد.
چه سالی؟
سالهای 1340 یا 1341. دو، سه ماهی بود که به آن مدرسه میرفتم.
تا پایان دبستان در آن مدرسه بودید؟
خیر. در فصلهای زمستان و بهار، باران بسیاری میبارید. رودخانهای در مسیر خانه ما به مدرسه بود که در این دو فصل پرآب میشد و راهی برای عبور از آن برای رفتن به مدرسه، وجود نداشت. گاهی ما به خاطر سیلاب رودخانه، چند روز نمیتوانستیم به مدرسه برویم. تا اینکه پدرم با بعضی از همسایهها صحبت کرد تا همگی، بچهها را در مدرسهی دورتری که در شرکت صحرا[2] بود، ثبت نام کنند. فاصله مدرسه جدید با خانهی ما، چند کیلومتر بود. وقتی پروندهی تحصیلی ما جابهجا شد، کل مسئله مستمع آزاد و موقتبودنم هم فراموش شد. مثل سایر بچهها درسم را ادامه دادم.
3
این بُعد مسافت سخت نبود، شما چطوری میرفتید؟
خیلی سخت نبود. بعد از نماز صبح، پدرم مرا بیدار میکرد. بعد از خوردن صبحانه، ساعت شش با همکلاسیها حرکت میکردیم. طول مسیر دو، سه کیلومتری بود. معمولاً قبل از بقیه به دبستان میرسیدیم. اگر باران هم میآمد مانعی بر سر راه عبور ما نبود. موقع برگشت از مدرسه که دلتنگ خانه میشدیم، چکمههایمان را درمیآوردیم و مسابقه دو میگذاشتیم. بهعلت بارندگی زیاد، ما چکمه میپوشیدیم.
با پای مسابقه میدادید؟
بله. خیلی هم لذتبخش بود. زمین، خاک خیلی نرمی داشت. همیشه مسابقه دو میدادیم.
از برادرانتان کسی با شما در دورهی دبستان هممدرسهای بود؟
خیر. چون با برادرهای بزرگترم تفاوت سنی داشتم. آنها در کلاس پنجم و ششم، در مدرسه ایگدر سفلی درس میخواندند. با بچههای همبازی خودم، همکلاس بودم. آنموقع کلاسهای ابتدایی به خاطر نبودن معلم، امکانات و تعداد کم دانشآموزان، گاهی تا کلاس سوم و گاهی تا کلاس پنجم باهم بود.
4
مدرسهتان مختلط بود؟
بله مختلط بود. ما چند پایه در یک کلاس بودیم. یعنی کلاس اول، دوم، سوم و چهارم همه با هم در یک کلاس بودیم. در کلاس، پسرها در ردیف جلو و دختر خانمها، پشت سر آنها مینشستند و معلم به دانشآموزان یک کلاس، دیکته میگفت. به کلاس دیگر، انشا و به کلاس و پایه دیگر، ساخت کاردستی. این نکته را یادآور شوم که مقطع ابتدایی، دورهای بسیار اثرگذار بود. معلمی داشتیم که متاسفانه نامش را فراموش کردهام، بسیار منظم، شایسته و خوشاخلاق بود. تعلیمات اخلاقی و نصایح آن روزهای ایشان، بعدها در زندگی ما ساری و جاری شد.
از همکلاسیهایتان کسی را به خاطر دارید؟
بله. بعضی از دوستان دورهی دبیرستان را به خاطر دارم.
کسی از آن بچهها به مقاطع بالاتر رسیدند یا نه؟
بله. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، یک نفر از آنها به نیروی هوایی (همافر) و یک نفر دیگر، به نیروی زمینی ارتش پیوست. یکی از دوستانم هم بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، به عضویت جهادسازندگی درآمد.
شما چند مدت در مدرسه شرکت صحرا بودید؟
تا کلاس چهارم ابتدایی بودم.
5
بعد از آن دبیرستان رفتید؟
بعد از طی کلاسهای پنجم و ششم، به دبیرستان رفتم. دبیرستان ما، در شهرستان گنبدکاوس بود. آن موقع ماشین کم بود و رفت و آمد سخت. مردم معمولاً با مینیبوسی یا جیپ، به شهر رفت و آمد میکردند. و تردد برای ما که باید هر روز میرفتیم، سختتر بود.
برای رفت و آمد چه فکری کردید؟
ما چهار نفر بودیم که تصمیم گرفتیم بهجای تردد، در گنبد خانهای را اجاره کنیم و هر کدام از ما وسیلهای را آوردیم تا تقریباًَ تکمیل شد. هر پنجشنبه به روستا میرفتیم و خانواده را میدیدیم و در کشاورزی و دامداری، به آنها کمک میکردیم و دوباره بازمیگشتیم تا شنبه در کلاس حاضر باشیم.
چند سالتان بود که وارد دبیرستان شدید؟
حدود سیزده سال داشتم.
پس شما از دوازده، سیزده سالگیتان مستقل شدید؟
تقریباً همینطور شد. البته قبل از من برادر بزرگترم شیرعلی، اولین کسی بود که مستقل شد. او به دنبال استخدام بود. اما به علت سن کم، استخدام نشد. برای یافتن کار، به تهران آمد و وارد شرکتی شد که در کیش، شعبهای داشتند و تا فرارسیدن خدمت سربازیاش، در کیش ماند. او زودتر وارد جامعه شده بود و به من نیز کمک میکرد و نقش راهنمای مرا داشت.
6
وارد دبیرستان شدید، چه رشتهای را انتخاب کردید؟
رشته علوم طبیعی را انتخاب کردم.
فعالیت غیردرسی هم داشتید؟
بله. به سفارش برادرم برای اینکه اوقات فراغت از دبیرستان و درس را به بطالت نگذرانم، به باشگاه ورزشی رفتم تا رشتهای را انتخاب کنم. با یکی از دوستانم که اسم او هم محمدعلی بود، صحبت کردم. او هم علاقهمند شد. بیش از یک هفته، ما شبها به سالن رشتههای مختلف ورزشی اعم از کشتی، بوکس، ژیمناستیک و بدنسازی رفته و از نزدیک تماشا میکردیم. معمولاً باشگاهها به علت شاغل بودن افراد ورزشکار یا محصلبودنشان، بعد از ظهرها تا پاسی از شب فعال بودند. تنها رشتهای که تازه آمده بود، کاراته بود. دو شب با دوستم به تماشای کاراته رفته و نحوه فعالیت استاد و هنرجویان را رصد کردیم. متوجه شدیم این رشته نسبت به رشتههای دیگر، بهتر است. کلاس که تمام شد، نزد استاد رفته و گفتیم: میخواهیم در این رشته کار کنیم.»
او هم گفت: این رشته، سخت است. شما میآیید و ثبتنام میکنید و بعد پشیمان میشوید.»
گفتیم: نه. ما تصمیم گرفتهایم این ورزش را ادامه بدهیم.»
7
او در همین حین، تکنیکی را زیر پایم اجرا کرد که ناگهان به هوا پرتاب شدم. یک مشت هم که بعدها فهمیدم زوکی» نامیده میشود، به من زد. روی تشک افتادم. استاد دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد و به چشمهایم نگاه کرد و گفت: حالا میآیی؟»
گفتم: بله.»
روی کاغذ، آدرس مغازه لباسفروشی را نوشت و ما رفتیم لباس خریدیم.
استادتان چطور شخصیتی داشت؟
آقای تاجمحمد سیدی در کلاسها علاوه بر ورزش، درس فتوت و مردانگی نیز به هنرجویان میآموخت. الگویی برای همه ما بود. بنده شخصاً نظم و
بسم الله الرحمن الرحیم
فصل سوم: جنگ و غائله گنبد کاوس
با توجه اینکه قانون اساسی تصویب شده بود و باید برای ریاستجمهوری انتخابات برگزار میشد، نقش شما در آن منطقه حساس برای انتخابات ریاست جمهوری چی بود؟
اولین و مهمترین دغدغه ارگان انقلابی یعنی سپاه حفظ امنیت و آرامش بود تا مردم با خاطری آرام در انتخابات مشارکت داشته باشند. بهخصوص که این انتخابات اولین انتخابات ریاست جمهوری در تاریخ ایران بود. از آنجایی که جمهوری اسلامی ایران اولین پدیده نوظهور در غرب آسیا بود. نیروهای سپاه مأمور شدند از آقای بنیصدر که در دیماه به شمال آمده بود، حفاظت کنند.
بعد از پیروزی انقلاب یکی از کارهایی که حضرت امام خمینی انجام دادند، نهادسازی در سطح کشور بود که ایشان با تشکیل شورای انقلاب این کار را انجام دادند. روزهای دهم و یازدهم فروردینماه سال 1358 جمهوری اسلامی با 2/98 درصد آرا رأی آورد. بعد از آن هم حضرت امام دستور تشکیل مجلس خبرگان قانون اساسی را دادند.
پنجم بهمنماه 1358انتخاب ریاست جمهوری شروع شد. با شروع تبلیغات کاندیدها، بنیصدر هم یکی از آن کاندیدها بود به منطقه شمال کشور آمد تا تبلیغات را انجام دهد. سپاه مرکز، ابلاغیه و دستوری به سپاههای منطقه گرگان و گنبد صادر کرد تا امنیت از کاندیدها به عهده سپاه باشد.
35
آقای بنیصدر چه تاریخی از دیماه به منطقه شما آمد؟ برنامه شما برای سخنرانی او چی بود؟
روز چهاردهم دیماه بود که آقای بنیصدر برای سخنرانی به منطقه ما آمده بود. بعد از صبحگاه، احمد قنبریان مرا صدا کرد. فرمانده دوستداشتنیام، احمد قنبریان، گفت: آقای بارانی با یکی، دو تیم برو گرگان، بنیصدر را اسکورت کنید به گنبد بیایید.»
با توجه به سوابق و مطالعات اندکی که داشتم، وقتی تبلیغات و حرفهایش را شنیدم؛ فهمیدم روحیه انقلابی و اسلامی در او ضعیف است. با این شناختی که از بنیصدر داشتم، نتوانستم به قنبریان بگویم نه. سرم را انداختم و به سمت دیگری رفتم. توی محوطه سپاه با چند نفر در حال صحبتکردن بودیم. بعد از چند دقیقه برادر قنبریان دوباره به سمتم آمد و گفت: آقای بارانی چرا نرفتنی؟»
با احترام زیادی که به او قایل بودم؛ سرم را پایین انداختم و گفتم: آقای قنبریان خیلی معذرت میخواهم؛ من پاسدار انقلابم؛ نه پاسبان!»
تا این حرف را زدم. برادر قنبریان فهمید که برای رفتن به این مأموریت هیچ علاقهای ندارم. سریع به طرف یکی دیگر از دوستان رفت و به او گفت که به دنبال بنیصدر برود. تقریباً یک ساعت طول کشید تا بنیصدر را با اسکورت آوردند. نیروهای سپاه هم در ستاد فرماندهی سپاه منتظر او بودند. بنیصدر را به ساختمان مرکزی سپاه در خیابان طالقانی بردند. قرار بود بنیصدر در میدان مرکزی شهر سخنرانی کند. دوباره برادر قنبریان گفت: آقای بارانی میآیی برویم؟ آقای بنیصدر سخنرانی دارد.»
36
دیگر اینبار بدون اینکه چیزی بگویم برای سخنرانی به همراه بقیه نیروها رفتیم. دور میدان اصلی شهر یک کیوسک پلیس راهنمایی بود. برای حفظ جان او و اینکه شهر یک جنگ را گذراند بود، قرار شد بنیصدر از داخل این کیوسک سخنرانیکند. بنیصدر پشت تریبون آمد. به همراه دو، سه نفر دیگر از نیروهای سپاه جلوی کیوسک پلیس ایستادیم. بنیصدر شروع به سخنرانی کرد. خیابانهای اطراف میدان پر از جمعیت بود. او سخنرانی بسیار تبلیغاتی کرد و گفت جوانها دغدغههای زیادی دارند؛ من هم دغدغههای آنها را میفهمم. در اطراف آنقدر جمعیت زیاد که برخی از این جوانها روی شاخههای درختان نشسته بودند. سخنرانی بنیصدر آنقدر برای جوانان هیجان داشت که او را با دستزدن تشویق میکردند. و آنهایی که دست میزدند به پایین و روی جمعیت میافتادند. بعد از سخنرانی که بنیصدر انجام داد و به تهران برگشت مأموریت حفاظت از او هم به پایان رسید.
بعد از پایان سخنرانی بنیصدر به ستاد برگشتید؟
بله. ایشان برای صرف ناهار به ستاد سپاه برگشت. بعد از ناهار برای نماز به نمازخانه سپاه رفتیم. یکی از دوستان آمد و گفت: بنیصدر میخواهد نماز جماعت بخواند.»
به او حرفی نزدم و جدا شدم تا نمازم را به صورت فردا بخوانم. از پدرم آموخته بودم که نمازخواندن مهمتر از هر چیزی است و پیشنماز باید حداقلهای شرایط را داشته باشد.
36
از آن اتفاق سند و یا خاطرهای هم دارید؟
برای پوشش خبری و عکاسی از سخنرانی بنیصدر عکاسان زیادی آمده بودند. دور میدان مرکزی که بنیصدر در آنجا سخنرانی کرد؛ یک کوچهای به نام کوچه هلند است. داخل همین کوچه عکاسی هلند قرار دارد. آن روز عکاس این عکاسی برای گرفتن عکس سخنرانی بنیصدر هم حضور داشت. چند روز بعد که از آن کوچه رد میشدم؛ دیدم عکس سخنرانی بنیصدر را که من هم در آن مشخص هستم در ویترین مغازه عکاسیاش گذاشته است. داخل عکاسی شدم. سلام و علیک کردم و گفتم: بیزحمت این عکسهای آقای بنیصدر را به من بدهید.»
او هم همه عکسهای داخل ویترین را جمع کرد و داخل پاکت گذاشت و داد. پول عکسها را پرداختم و از عکاسی بیرون آمدم. سریع به ستاد رفتم و تصویر بنیصدر را با قیچی از عکس جدا کردم.
حالا دیگر بنیصدر رئیسجمهور شده بود، بعد از مدتی دوباره از آنجا گذر میکردم چشمم به عکسهای داخل ویترین همان عکاسی افتاد؛ با تعجب باز هم عکسهای آن روز را در ویترین دیدم. داخل عکاسی رفتم و گفتم: آقا عکسها را از شما خریدم؛ شما باز دوباره همان عکسها را پشت ویترین گذاشتید؟»
گفت: چه اشکالی داره؟ با این عکسهای بالاخره میتوانی یک استاندار، وکیل یا مدیری بشوی. بالاخره او رأی آورده این خیلی افتخار بزرگی است که یک نفر با رئیسجمهور عکس بگیرد.»
به او گفتم: من به او افتخار نمیکنم. اصلاً به او نه علاقهای دارم و نه چیزی. حتی به او هم هیچ اعتمادی ندارم. لطفاً همه عکسها را جمع کنید.»
او هم به حرف من احترام گذاشت و همه عکسهایش را از ویترین مغازهاش جمع کرد و دیگر هیچوقت آن عکسها را پشت ویترین ندیدم.
37
در این مدت به خانه هم سر میزدید یا فقط در مقر سپاه بودید؟
آنقدر جذب سپاه شدم که چهل روز خانه نرفتم. پدر و مادرم دلشان تنگ شده بود. خودشان به مقر سپاه آمدند و همدیگر را دیدیم.
از دوران مربیگریتان خاطره دارید؟
در استادیوم ورزشی دانشسرای مقدماتی گنبد، آموزش بسیج داشتم. هر روز اسلحهای را برای آموزش میبردم. حرکات رزمی ورزشی را انجام میدادم و بچهها هم عین آن را تکرار میکردند. یکی از این روزها، تودهایها در سالن اجتماعات دانشسرا جلسهای داشتند. سالن پر از جمعیتی بود که عضو حزب توده بودند. آقایان با کلاه و سبیل مرتبشده و خانمها هم با روسری، داخل سالن میآمدند. به بچهها گفتم: آقایان کلاس ما تمام شده است. این افراد را هم که میبینید، عضو حزب توده هستند و میخواهند اینجا جلسهای را برگزار کنند. لازم است بدانید که قرار نیست شما مراسمشان را به هم بزنید.»
این بچهها که جوانان دبیرستانی و باهوشی حدود دویست نفر بودند، شروع کردند به شعاردادن علیه تودهایها. آنها نیز در حال آماده کردن میکروفون و مقدمات اولیه مراسم بودند. بچهها هجوم بردند به طرف سالن سمینار که پنجرههای قدی زیادی داشت. بیم آن میرفت که شیشههای شکسته، موجب زخمیشدن افراد داخل سالن و ایجاد خسارت شود. گفتم: بچهها شیشهها بیتالمال است.»
38
از پنجرهها فاصله گرفتند. گفتم: سر و صدای شما موجب اخلال در نظم گردهمایی میشود.»
آنها با شعارهای کوبنده میدادند.
گفتم: سالن بزرگ است و جمعیّت هم زیاد. مبادا برق را قطع کنید»
سریع برق را قطع کردند. جلسه سخنرانی به هم خورد. وقتی میخواستند بیرون بیایند، بچهها همچنان شعار میدادند. گفتم: کوچه درست کنید تا رد شوند. البته میدانید که اخلاق اسلامی اجازه نمیدهد که به خانمها بیاحترامی صورت بگیرد. پس بگذارید خانمها رد شوند.»
خانمها، از کوچه رد شدند وقتی آقایان خواستند رد شوند، آنها را وسط دالان انداختند و هر کس یک پسگردنی میزد، تا آخر کوچه. صحنهی خندهداری بود.
هر حرفی که شما میزدید، آنها برعکس عمل میکردند؟
بله. درست است. جالب این بود که خانمها از اینکه احترامشان را حفظ کرده بودیم از ما خیلی تشکر کردند و شعار میدادند، درود بر برادر پاسدار. برادر قنبریان که در خیابان منتظر اتمام کلاس من بود تا به جایی برویم و از نزدیک قضایا را دیده بود، گفت: چهکار کردی؟»
گفتم: کاری نکردم. بسیجیها این کار را کردند. فقط مراقبت کردم که خسارتی به اموال بیت المال وارد نشود و درگیری و زد و خوردی رخ ندهد.»
39
در این مدت برنامههای دیگری هم داشتید؟
برادر احمد در بهمن ماه، چند جلسه برای ما گذاشت و ما را به هشت تیم عملیاتی، تقسیم کرد. هرتیم، یک مأموریت داشت. تیم من هم در یکی از نقاطی که مشخص شده بود، مستقر شده و ایست بازرسی گذاشتیم. ورودی و خروجی شهر را کنترل کردیم. حتی او چند جلسه گذاشت و نقشه کشید که باید این کارها را چه زمانی و در کجا انجام دهید؟ مثلاً سعید مرادی با چهار نفر، در شهربانی شهر مستقر شود تا آن را خلع سلاح نکنند. در جنگ اول گنبد، گروهکها چندین پاسگاه مرزی را خلع سلاح کردند و مسلح شدند. آنها، هم مسلح و هم دارای قدرت شده بودند. بهطوری که در آن زمان در منطقۀ غرب شهر گنبد، نه کمیته، نه ژاندارمری، نه شهربانی و نه سپاه نمیتوانست برود. سپاه تازه تشکیل شده بود. در حالی که ضدانقلاب، قدرت گرفته بود. ستاد خلق ترکمن را داشتند و برای خودشان، کارت شناسایی صادر میکردند. ایست بازرسی داشتند. اگر دادستان میخواست با سرکردهی آنها صحبتی داشته باشد، باید خلع سلاح میشد. شرایط بسیار سختی بود.
40
ضدانقلاب هم فعالیت داشت؟
بله زمزمههایی به گوش میرسید که قرار است تظاهرات بزرگی برگزار کنند و تحت لوای این راهپیمایی، مراکز اداری شهر را اشغال کنند و از دولت امتیاز بگیرند. این اطلاعات هم توسط گروههای مختلف دلسوز انقلاب اسلامی، جمعآوری شده بود. ما شب نوزدهم بهمن ماه مصادف با سالروز واقعه سیاهکَل، جلسه داشتیم. سطح شهر پر از عکس و تصویر و تبلیغات کمونیستی بود. ضدانقلاب، از سادگی مردم مسلمان کشاورز و دامدار زحمت کش که در صداقت، سادگی و پاکی زندگی میکردند، سوءاستفاده کرده و با استفاده از تبلیغات، از مردم خواستند که روز نوزدهم بهمنماه از تمام روستاها با تراکتور، وانت، اتوبوس و هر وسیله دیگری به همراه پلاکارد و نوشتهها و چوب و چماق به شهر بیایند تا به مناسبت واقعهی سیاهکل، یک راهپیمایی آرام انجام دهند. مردم سادهدل روستایی و بیخبر از نیت شوم آنان نیز قبول کردند و شوراهای روستا، کدخداها و دیگران هم موظف شدند، این کار را پشتیبانی کنند.
حدود ساعت نهونیم یا ده صبح، یکی از بچههای سپاه با موتور سراسیمه آمد و گفت: آقا چرا نشستی؟ راهپیمایی بزرگی از سمت شمال به سمت جنوب شهر درحال برگزاری است. ظاهراً میخواهند در میدان مرکزی شهر، تجمع کنند. شعارهایی هم میدهند که میخواهند کنترل شهر را در اختیار بگیرند.
41
حدس زدم که دشمن برای اشغال مخابرات، فرمانداری، بیمارستان و شهربانی نقشه دارد. بهسرعت سوار جیپ شدیم و به میدان مرکزی رسیدیم. لحظهای که چشمم به جمعیّت افتاد، ناگهان ذهنم درهم ریخت. بهطوری که میدان را دور زدم. انگار جغرافیای منطقه را گم کرده بودم. دوباره میدان را دور زدم و جیپ را سمت راست میدان، پارک کردم و پیاده شدم. به دو پاسدار همراهم گفتم: یکی سمت راست و یکی هم سمت چپ خیابان، بایستید.»
جمعیت هم از چهارراه بالایی در حال آمدن به سمت میدان مرکزی بود. بلندگو هم در حال شعاردادن بود. تا به آن روز در این شهر چنین جمعیّتی را ندیده بودم. آنقدر زیاد بود که تا میدان یادبود و بعد از آن، جمعیّت ادامه داشت.
در این شرایط فکر کردم که چهکار باید بکنم؟ بیسیم نداشتم تا با مقر سپاه ارتباط برقرار کنم. شهربانی هم دو چهار راه پایینتر قرار داشت و از راهپیمایی خبر نداشت و اگر هم خبر میداشت، نیروی زیادی نداشت که بیاید. ارتش هم پادگانش در بیرون شهر است. نیروهای سپاه هم مأموریت هستند.
از بچگی با اهالی این شهر، بزرگ شده بودم و به خلق و خویشان آشنایی داشتم. در اختلافاتی که مربوط به کشاورزی، زمین و . بود، ریشسفیدها و هایشان به احترام اینکه پاسدار هستیم، حرف ما را گوش میدادند. در این شرایط به ذهنم رسید که به درون جمعیّت بروم و میکروفون را بگیرم و صحبت کنم. بگویم: این کارها را متوقّف کنید که عاقبت خوشی ندارد و نظام جمهوری اسلامی، پشتیبان شماست. اینها که شما را به خیابان کشانده اند، دنبال اهداف ی حزب خودشان هستند دلسوز شما نیستند.»
42
ولی این فکر و راهکار عملی نبود چون تا میکروفون فاصله زیادی داشتم. این جمعیّت که با تبلیغات مسموم ضد انقلاب ذهنشان پر شده بود، قبل از رسیدن من به میکروفون هر کاری ممکن بود انجام دهند.
پیش خودم گفتم اگر اینها متوقف نشدند، آیا تیراندازی کنم؟ تیرهوایی بزنم؟ در آن شرایط با سه نفر پاسدار چه میتوانستم بکنم؟
البته به اینکه از آنجا یکقدم هم عقبنشینی کنم، اصلاً فکر نمیکردم. تصمیم خودم را گرفتم. با خودم گفتم به هیچوجه صحنه را خالی نمیکنم. مگر اینها از روی جنازۀ ما سه تا پاسدار رد شوند که بخواهند شهر را اشغال کنند. جمعیّت آرامآرام نزدیک میشد و من از سمت شرق به غرب میدان، قدم میزدم. که صدای تیری بلند شد. فکر کردم یکی از این برادرهای پاسدار احتمالاً بیاحتیاطی کرده، دستش روی ماشه رفته و شلیک کرده است. با صدای بلند گفتم: تیراندازی نکنید.»
در همین حین از داخل جمعیّت، یک نارنجک جنگی به طرف ما پرت شد و در جوی آبی افتاد که در کنارش درخت بید مجنونی بود. چون جوی پر از آب بود، ترکش نارنجک منفجر شد و به دیوارههای جوی آب برخورد و مقداری هم برگهای درخت ریخت.
43
مردمی که ناآگاه و ناآماده بودند، این انفجارها را از طرف ما فرض کردند. هنوز چند ثانیه از صدای شلیک و انفجار نارنجک نگذشته بود. وقتی به جمعیّت تظاهر کننده نگاه کردم دیدم از این جمعیّت که تا چشم کار میکرد آدم بود، کسی باقی نمانده است. فقط پلاکارد، دمپایی، کفش و داس . در کف خیابان ریخته بود. شهر گنبد بر خلاف دیگر شهرهای استان، براساس طراحی یک مهندس آلمانی در سالهای قبل از انقلاب، از خیابانهای عریض و چهارراه های بسیاری برخوردار است. علت اینکه در عرض چند ثانیه جمعیت توانست متفرق شود، همین خیابانهای منتهی به چهارراه بود. از دو همراهم پرسیدم: که شما تیر شلیک کردید؟»
گفتند: نه.»
دور میدان، ساختمان بلندمرتبه نیمهکارهای بود. ما خودمان را بالای ساختمان رساندیم. ناگهان دیدیم از سمت غربشهر و از پنجرههای ساختمانها، شلیک میکنند. همچنین از ساختمان بلند دیگری، مسلسلی بیهدف به سمت شرق که محل فارسنشینها و ادارات دولتی بود تیر شلیک میشد. سریع به خرپشته ساختمان مستقر رفته، تا تسلط کافی به کل شهر داشته باشم. ساختمان ما مدور بود. سقفش را هم با ایرانیتهای زردرنگ پوشانده بودند. تا پایم را روی سقف گذاشتم، ایرانیت شکست. سریع خودم را به پشت انداختم تا سقوط نکنم. آرام، پایین آمدم. اگر میافتادم از پنج طبقه، سقوط آزاد میکردم. بعد از پایینآمدن، به یکی از نیروها سوپیچ جیپ را دادم و به او گفتم: سریع به مقر سپاه برو و نیرو بیاور. به سعید مرادی بگو به شهربانی برود و به هر کسی که در ایست بازرسی ایستاده، بگویید که نقشه را اجرا کنند.»
44
از بین تیمها، فقط تیم ما درگیر شده بود و من مأموریتم کنترل مرکز شهر بود تا فردی به آن سمت شهر نتواند برود. به همراه یکی از نیروها، همانجا ایستادیم و آن یکی دیگر از نیروهایم رفت و خیلی هم طول نکشید که گروهی از پاسدارها رسیدند. بلافاصله دستور دادم که شن و ماسه بیاورند و جلوی ساختمان، یک سنگر نعلاسبی بزرگ درست کردیم و در طبقات بالا هم سنگر زدیم و تیربار مستقر کردیم.
دوربین و بیسیم هم گرفتم و گفتم: طبقۀ پایین انبار، طبقۀ دوم مهمات، طبقۀ سوم خوابگاه نیروها و طبقۀ چهارم مقر فرماندهی است.»
سپاه را به آن ساختمان منتقل کردید؟
بخشی از عملیات سپاه را در آنجا مستقر کردم. روبه روی ساختمان ما بانک سپه بود. از سمت غرب هم حوزۀ علمیه طلایی بود. نیروهای ضدانقلاب حوزه را اشغال کردند و یک سنگر هم کنار خیابان درست کردند. فاصلۀ آنها با ما کمتر از دویست متر بود. وقتی فهمیدند در این ساختمان مستقر شده ایم، شروع به تیراندازی به طرف ما کردند. از ساعت دوازده ظهر به بعد عملاً جنگ شروع شد. سعید مرادی در شهربانی مستقر شده بود. دو تیم ایست بازرسی هم از دو روز قبل در ضلع شرقی و جنوبی شهر مستقر کرده بودیم. هر که وارد شهر میشد، کنترل میکردیم.
تا غروب خبر درگیری به دوستداران انقلاب رسیده بود. از شهر شاهرود نیروی کمکی رسید. اواخر شب هم، تعدادی نیرو از شهر ساری به ما ملحق شدند. روز و شب دوم هم، تعدادی از بچههای اصفهان رسیدند و به این ترتیب تعداد نیرویهایمان بیشتر شد.
45
چون احمد قنبریان نبود، شما فرماندهی را به عهده داشتید یا شخص دیگری فرمانده بود؟
فرماندهی برعهدهی سعید گلاببخش[1]، معروف به محسن چریک بود.
او پیش از انقلاب، آموزشهای چریکی و دورههای فشرده رزمی را در لبنان و با همراهی بزرگمردانی چون شهید چمران گذرانده بود. از بدو تأسیس سپاه، دانش نظامیاش را از طریق آموزش به جوانان تازه وارد انتقال میداد. او به محض شنیدن خبر درگیری، همان روز از تهران با تیم همراه خود، حرکت میکند و پس از رسیدن، در ستاد شهر مستقر شده بود.
محسن چریک چه تاریخ به گنبد آمدند؟
روز بیستم بهمن ماه رسید. یعنی فردای روز درگیری. شب با او ارتباط گرفتیم و کسب اجازه کردیم. روز بیستم، پاسداران شهرهای نزدیک به گنبد نیز پس از شنیدن درگیری خود را به شهر رساندند. از طبقه سوم یک لحظه چهار، پنج نفر را دیدم که دور میدان ایستادهاند و میگویند: بیا پایین.»
ـ چه خبر شده؟
ـ بیا پایین.
هنگام عبور از خیابان، نیروهای ضدانقلاب شروع به تیراندازی کردند. از خیابان عبور کرده و به دوستانم رسیدم. یکی از برادرها گفت: بیا بالای ماشین و داخل سنگر. ما به صورت دنده عقب حرکت میکنیم و به سنگر ضدانقلاب میزنیم و آنها را از بین میبریم.»
46
چون از ابتدای درگیری آنجا بودم و شرایط را میدانستم، فکر کردم اگر با او بحث کنم و بگویم که شرایط، دشوارتر از آن چیزی است که فکر میکنید. این کارشدنی نیست. ما یک سنگر را از بین ببریم بقیه سنگرها چه میشود؟ دو، سه سنگر دیگر در همان اطراف بود. سنگری هم در بالای پشتبام، از اینها پشتیبانی میکند و مجهز به انواع مهمات هستند. حتماً فکر میکند که بارانی ترسیده است. سوار ماشین شدم. در سنگر روی ماشین، برادران ناصر چاری، ناصر رزاقیان از گنبد و حدادپور از بابل بودند. ماشین دنده عقب گرفت و ما به طرف سنگر دشمن رفتیم. نیروهای ضدانقلاب، متوجه ما شدند. از چهارراه که عبور کردیم به ما شلیک کردند. در پشت ماشین، دولایه بود. داخل وانت هم یک سنگر داشتیم که باعث شد، تیر به ما اصابت نکند. آنها، چرخهای ماشین را زده و پنچر کردند. ماشین ایستاد. سریع پیاده شده و هر کدام در یک سمت خیابان سنگر گرفتیم و ماشین هم همانجا ماند. ما هم بلافاصله وارد چهارراه شدیم و از تیررسشان، دور شدیم و به محل مأموریتمان برگشتیم. آنجا این دوستان فهمیدند که نمیشود با یک وانت سنگربندی، کار نیروهای ضدانقلاب را تمام کرد.
47
نیروهای دیگری برای کمک به شما اعزام نشدند؟
نزدیکیهای غروب از مقر سپاه با بیسیم تماس گرفتند و گفتند: نیروهایی از سمنان و اصفهان آمدهاند و میخواهیم برای کمک به شما بفرستیم.»
بچههای سپاه گمان میکردند، با فشاری که ضدانقلاب میآورد، ممکن است این پایگاه سقوط کند و آنها کل شهر را در اختیار بگیرند. پشت بیسیم به من گفتند: نیروهای اعزامی در یکی از خیابانهای اطراف شما زمینگیر شدهاند و بهخاطر شلیک تیربارها، نمیتوانند جلوتر بیایند.»
سریع به بالای پشتبام رفتم تا از اوضاع اطراف آگاهی پیدا کنم. نیروها را در یکی خیابانهای اطراف دیدم که به صف میآمدند.
هروقت نیروهای ضدانقلاب شلیک میکردند، این نیروها هم، عقبنشینی میکردند. چراغهای بیرونی بانک روشن بود. به بچهها گفتم: چراغها را بزنید تا محدوده تاریک شود.»
شرایط کاملاً جنگی بود. فرصت قطع برق خیابان را از طریق جعبههای تقسیم برق منطقه، نداشتیم. بچهها، چراغهای روشن را زدند. دیدیم باز نیروهای کمکی، نمیآیند. یکی از همان نیروها که دستمال س
بسم الله الرحمن الرحیم
فصل چهارم: اعزام به غرب کشور
با اوضاع آرامی که در سال 1359 در شهر حاکم شد، چه فعالیتهایی داشتید؟
دو ماه اول سال 1359 ادامهی موضوعات سال 1358 را داشتیم. سپاه در آن زمان در جلسات مختلف و تأثیرگذار شرکت داشت. به کارهای کوچک و بزرگ میپرداخت. در زمان درگیریها احمد قنبریان مسوول آموزش سپاه بود. بعد از شهادتش، خلأ وجود او احساس میشد. بچه های دیگری مانند سعید مرادی هم شهید شده بودند. با این اتفاقات در نظام سپاه، تغییرات جدیدی ایجاد شد. ما که جنگ را دیده و تجربه کرده و خیالمان از گنبد راحت شده بود، دغدغه دیگری داشتیم. دوست داشتیم به کردستان برویم و آنجا را از لوث وجود ضدانقلاب پاک کنیم.
بچههای سپاه، دغدغه اجرای فرمایشات حضرت امام خمینی را داشتند. بنابراین بعد از ماههای دوم، سوم، توسط تکاوری از نیروی دریایی، برایمان دورهی آموزشی گذاشته شد.
در خود گنبد آموزش میدیدید؟
بله. در خود گنبد برای رفتن به کردستان آموزش رسمی دیده بودیم. قرار شد سپاه، آموزش سختی را برنامهریزی کند. حدود سی نفر از بچهها ثبتنام کردند و انتخاب شدند. یک نفر از جهاد، دو سه نفر بسیجی و بقیه هم از سپاه. ما به بیرون از شهر جایی که منطقهی بسیار باز و گستردهای بود، رفتیم و در اطراف آن اردوگاه، سنگر و چادر زدیم و سیمخاردار کشیدیم. کنارش رودخانه و رو به رویش هم انبارهای جهاد سازندگی بود و کاملاً از شهر جدا بود. به آنجا رفتیم و آموزشها شروع شد. آموزشها شامل شناخت اسلحه، تاکتیک، تیراندازی، رزم شبانه و عبور از رودخانه بود که روز و شب تمرین میکردیم. آخرین تمرینمان هم رزمایشی بود که باید دو دسته میشدیم و در دو بخش شروع به تیراندازی میکردیم. قرار بود کنترلی، تیراندازی و پیشروی کرده و تیرها را هوایی بزنیم. متأسفانه در مانور پایان دوره، بچه ها احساساتی شده و جدی شلیک می کردند. نیروهای خودم را کنترل کردم و گفتم: دیگر تیراندازی نکنید، روی زمین بخوابید.»
64
هر چه صدا می زدم که آتش بس است، گروه مقابل ما نمیشنیدند. فاصله من تا گروه مقابلم، کمتر از دویست متر بود. بلند شدم و از بچهها جدا شدم و داخل نیزار رفتم تا آنها را از پشت دور بزنم و بگویم که تیراندازی نکنند. اسلحه ژ ـ سه دستم بود و با احتیاط از کنار نیزارها رد میشدم. با اسلحه، نیها را باز می کردم. غافل از اینکه این نیها در حاشیه پرتگاه رودخانه است، باز کردن نیها و پا را گذاشتن همانا و سقوط از لبهی رودخانه، همانا. زمان سقوط، اسلحه مقابلم بود و بیم آن را داشتم که به صورتم اصابت کند. آن را از دست چپ به دست راستم دادم و از طرف قنداق رها کردم تا اسلحه، نشکند و صدمه نبیند. پایم که به زمین رسید، خودم را جمع کرده و در دامنهی رودخانه، سراشیب پایین آمدم و آسیب ندیدم. اسلحهام را در تاریکی پیدا کردم. دیوار بلند چند متری که از آن سقوط کرده بودم، طوری بود که بازگشت از آنجا میسر نبود. از جای دیگری که مالرو بود، بازگشتم و دستور آتشبس را اعلام کردم. به آنها نگفتم، چه اتفاقی افتاد. بعدها که دوباره به آنجا رفتم، دیدم که از یک دیوار هفت، هشت متری سقوط کردهام. شیب دیوار و آمادگی فیزیکیام، مانع از اصابت ضربه مستقیم به من شده بود.
قرار شد در آخرین مرحله، دو کار اساسی بکنیم. اول اینکه مسلح و شبانه، مسافت زیادی را با لباس و امکانات از منطقهای که رودخانه باتلاقی دارد، از آب عبور کنیم. دوم اینکه به شکل مجازی چگونگی اشغال یکی از پایگاههای نظامی شهر را آن هم بدون تیراندازی، طراحی و اجرا کنیم. بعضی قسمتها، آنقدر آب زیاد بود که از قد ما هم بالاتر میرفت و بچهها در این وضعیت خسته میشدند و اسلحهشان، زیر آب میرفت. یا اسلحه را رها میکردند و شبانه آن هم در باتلاق، میگشتیم تا اسلحه را پیدا کنیم. شرایط بسیار سختی بود.
65
مرحلهی بعدی، نفوذ به داخل پادگان و اشغال آن بود. پادگان سپاه برای ما انتخاب شد تا به داخل آن نفوذ کنیم در حالیکه سپاه با تمام قدرت، از پادگان خود نگهبانی و محافظت میکرد.
این پادگان در کدام منطقهی گنبد بود؟
منطقهی هفده شهریور بود.
چگونگی جنگیدن در مناطق شهری را یاد میگرفتید؟
بله. پاکسازی و جنگ شهری را قبل از رفتن به کردستان، میخواستیم تمرین جدی کرده باشیم. آقای سیدساقیشب، که از تکاوران تهرانی بود و برای کمک به شهر ما آمده بود، به فرمانده عملیات گفته بود: آقا ما میخواهیم یک عملیات فرضی بکنیم. شما مراقبت کنید که بچهها، تیراندازی نکنند.»
برای اینکه نیروهای سپاه فکر نکنند که نیروهای ضدانقلاب دوباره حمله کردهاند؟
بله. میدانستیم که از در و برجک و خیابان و اینها نمیتوان به راحتی وارد مقر سپاه شد. بنابراین از بالای پشتبامهای بسیار دور به ساختمان سپاه وارد شدیم. یک نفر میایستاد و قلاب میگرفت. یک نفر هم از لای آجرهای دیوار بالا میرفت، لباسش را در میآورد و همه نفرات پایین را با همین لباس بالا میکشید. از پشتبام آمدیم. سیمخاردار پشتبام ساختمان را باز کردیم و وارد شدیم. مأموریتهایمان مشخص بود که هرکس کجا برود. مثلاً یکی پشت برجک با گچ علامت بزند که بعداً سپاه ببیند ما تا کجا پیش رفتهایم. خودم به آسایشگاه رفتم و به بچهها گفتم: که این کار را فوری در سه دقیقه انجام دهند.»
66
یکی از بچهها کنار برجکی که همیشه خالی بود رفت. دست بر قضا آن شب، نگهبان داشت. با نگهبان درگیر شده و او را خلع سلاح کرده بود. که نباید میکرد. سروصدای او باعث دستگیریاش شد. در همان موقع که او را گرفتند، ما کارمان تمام شد. خودم پشت آسایشگاه، فضای اداری و دو، سه جای دیگر را علامت زدم. در همان جا بودم که متوجه جلسه برادران سپاه در آن نزدیکی شدم. این صحنه را از پنجره نگاه کردم و دیدم نقشه را پهن کرده و صحبت میکنند و میگویند که از کجا میآیند؟ فرمانده عملیات کیست؟»
سریع از ساختمان بیرون آمده و به بالای پشتبام رفتم. قهرمان[1] یکی از بچههای سپاه، متوجه حضورم شد و تعقیبم کرد. او قدبلند، ورزیده و شجاع بود. همیشه یک کلت رولور داشت. سریع از سیمخاردار روی دیوار رد شدم. کلت کمری را درآورد و بهطرفم نشانه گرفت. فکر نمیکردم بزند، ما هر دو همدیگر را همزمان دیدیم و شناختیم. ولی شلیک کرد. تیر، مستقیم از کنار گوشم عبور کرد. ازتیررسش خارج شدم. از همان راهی که آمده بودیم برگشتیم. کارمان را انجام داده بودیم.
67
مأموریتتان را به خوبی انجام دادید؟
بله. ولی بعد از آن منتظر عکسالعمل برادران سپاه نیز بودیم که مورد شبیخون آنها قرار نگیریم. روبروی اردوگاه ما، انبار بزرگی بود. بالای آن انبار یک نگهبان گذاشته بودیم. دو، سه نگهبان هم در ایستگاههایمان داشتیم. ساعت دوازده شب در سنگرها و چادرها بودیم که متوجه شدیم، یک نفر از پشتبام به طرف نگهبان آمد و او را خلعسلاح کرد. قصدشان، تصرف مقر ما بود. تیراندازی کردند. با نور پروژکتور، حرکت آنها را زیر نظر داشتیم. ما، تیراندازی نکردیم. به بچهها گفتم: از پشت چادرها که یک زمین کشاورزی است، سینه خیز از اردوگاه بیرون برویم.» سرتاسر زمین، پر از خار بود. اردوگاه را خالی کردیم تا بچههای سپاه بیایند. میدانستیم اگر درگیری شود، ممکن است تلفات بدهیم. داخل ساختمان دو طبقه شدیم. پشت در ورودی، چند بشکهی قیر گذاشتیم و خودمان در طبقهی بالا مستقر شدیم. در همین موقع دیدم یکی، دو نفر از بالای دیوار به طرف ما میآیند. یک نفر دیگر از دیوار بالا میآید و دور میزند. تیری شلیک کردم. گفتم: بیایید پایین! اسلحههایتان را زمین بگذارید. دستها بالا! بیایید جلو.»
یکی از آنها اسلحهاش را روی دوشش گذاشته بود و از دیوار ساختمان بالا میرفت. سرعتش بیشتر شد و مثل مرد عنکبوتی بالا رفت. وسط پاهایش تیراندازی کردم. کار خطرناکی بود. ولی چون آموزش دیده بودم با اعتماد به نفس، چند تیر شلیک کردم. خوشبختانه تیرها به او اصابت نکرد و او پایین آمد و ما آن دو، سه نفر را دستگیر کردیم و دست و چشمشان را بستیم و در یکی از اتاقها تا صبح نگه داشتیم تا زمانی که آتشبس شد.
68
شما از ابتدای سال 59 تا حالا فقط آموزش نظامی میدیدید؟
در مأموریت های دیگر سپاه هم شرکت میکردیم. دورهی آموزش سه، چهار هفته طول کشید.
بعد از گذراندن آموزش نظامی چه فعالیتی داشتید؟
در مأموریتهای محوله، شرکت داشتیم. روز بیست و پنجم ماه رمضان دیگر طاقت نیاوردیم و به مسوولین گفتیم: که آقا حرکت کنیم و به کردستان برویم.»
قرار شد تعدادی از بچهها را برای اعزام به کردستان انتخاب کنند.
نیروها را چطوری انتخاب کردید؟
در پایان آموزش، تستی از بچهها گرفتیم تا کسانی که کم میآوردند را از گروه جدا کنیم. تست ما اینگونه بود که از مقر سپاه تا منبع آب شهر که شرق سپاه بود و فاصلهای حدود سه کیلومتر شاید هم بیشتر بود، بدویم و برگردیم و ببینیم چه کسانی به آخر میرسند. بار اول و دوم، همه بچهها به خوبی مسیر رفت و برگشت را طی کرده و کم نیاوردند. برای بار سوم و چهارم حدود یک کیلومتر که رفتم، سه، چهار نفر از صف خارج شدند. با بقیه به رفتن ادامه دادیم. نفر دیگری از صف بیرون نیامد. پس از بازگشت به سپاه، آنهایی که ماندند را ثبتنام کردم. یک تست جسمانی و روانی بود. کار سختی بود. در نتیجه لیستی که آن روز ما نوشتیم، حدود بیست و چند نفر از این افراد ماندند. که اسامی آنها جهت اعزام ثبت شد.
69
چه تاریخی اعزام شدید؟
در روز 16/5/1359 ساعت هشت و نیم صبح، عازم شدیم. حدود نود کیلومتر از گنبد فاصله گرفتیم و به گرگان رسیدیم. در هتل سرفراز که تازه افتتاح شده بود، صبحانه را با دوستان خوردیم و حرکت کردیم. همان روز ساعت هفت غروب، به تهران رسیدیم و به پادگان ولیعصر(عج) رفتیم.
پادگان ولیعصر(عج) در کدام خیابان تهران بود؟
پادگان، در میدان سپاه بود.
اسم دقیقش همین بود؟
پادگان لجستیک سپاه بود. در دفترچه یادداشتی که وقایع مأموریت غرب در سال 1359 را مینوشتم، پادگان ولیعصر را ثبت کردهام. این پادگان آن روزها، پادگان پشتیبانی اعزام نیرو بود. شنبه صبح ساعت شش و ده دقیقه، روز 18/5/1359 حرکت کردیم. شخصی آمد و به ما گفت: به مرکز اعزام نیروی غرب در کرمانشاه بروید. در آنجا مأموریتتان را گفته و شما را اعزام خواهند کرد.»
در مسیرمان کافه خرابهای بود. برای صبحانه، متوقف شدیم. ساعتی در دامنهی کوهها بودیم. در آنجا مینیبوسی افتاده و بدنهاش، سوراخ سوراخ بود. حکایت از آن داشت که کمین خورده است. روز نوزدهم، ساعت ده و بیست دقیقه به کرمانشاه رسیدیم.
70
بعد از ورود به کرمانشاه به کجا رفتید؟
به مقرسپاه .
برای استقرار چه وسایلی دادند؟
نفری سه پتو دادند. خودمان کیسه خواب داشتیم و وسایلمان را در مینیبوس چیده بودیم. میخواستیم باز کنیم که گفتند: در یک گوشهی همین سوله باشید، نیازی نیست وسایلتان را باز کنید.»
اولین کاری که انجام دادید چی بود؟
بخشی از محیط سولهای را که برای استقرار ما در نظر گرفته شد نظافت و فرش کردیم، تا مستقر شدیم. نماز ظهر را خواندیم. اولین خاطره با فلاکس چای، رقم خورد. دنبال قند بودیم به ما گفتند: این فلاکس، چای شیرین است.»
برای ما جالب بود که عجب! میشود چای شیرین به همه داد. چای شیرین را معمولاً در صبحانه میخورند. چای صرف شد. ناهار سپاه هم بیشتر مواقع، سیبزمینی و تخم مرغ پخته بود.
افراد حاضر پوست سیبزمینی و تخممرغ را که میخوردند کنار همان سوله میریختند که از این بابت، بوی نامطبوعی ایجاد شده بود. با دیدن این صحنه، جارو را برداشته و قسمت خودمان را جارو کردیم. نماز مغرب و عشاء را بهجماعت خواندیم و استراحت کردیم. برای نماز صبح، یکی از بچهها اذان گفت. بعد از نماز طبق برنامهی آموزشی که از قبل داشتیم، پوتینهایمان را واکس زده آماده میشدیم و میدویدیم. پادگان بزرگی بود، شعار میدادیم و نرمش میکردیم. چون بیکار بودیم، تا مشخصشدن وضعیتمان، گشت و گذاری در پادگان داشتم. تخته سیاه و گچ پیدا کرده و با م دوستان، برنامه کلاس آموزشی گذاشتیم. مسوولان آنجا وقتی دیدند که کلاس برگزار کردهایم به ما پیشنهاد دادند که برای بچههای آنها هم، کلاس آموزشی در دو، سه روز برگزار کنیم.
71
چه کلاسی میگذاشتید؟
کلاس جنگ شهری.
برای روزهای بعدی چه برنامهای داشتید؟
برنامه روزانه ما بدین ترتیب بود: نماز صبح، ورزش صبحگاهی، صرف صبحانه، برقراری کلاس جنگ شهری و بازی والیبال در محوطه پادگان. بعد از چند روز تکرار برنامه به همراه دو، سه نفر از بچهها پیش فرمانده پادگان رفتیم و گفتیم: آقا ما تجربه جنگ شهری داریم، آموزش دیده هم هستیم.»
برداشتمان هم این بود که مثلاً اینجا هم شهری است مثل شهر ما. بالاخره با همین نیرویی که هستیم، یک کاری میکنیم. میخواستیم جنگ را که دغدغه حضرت امام است، زود تمام کنیم. از طرفی هم از جغرافیا، وسعت درگیری و عملکرد ضدانقلاب هیچ اطلاعاتی نداشتیم. فرمانده به ما گفت: کل منطقه، آلوده و در دست ضدانقلاب است. باید کمی صبر کنیم. قرار است چند روز دیگر با چند فروند هلیکوپتر، به منطقهی مأموریتی اعزام شوید.»
گفتیم: آقا هر جا که عملیات سختتر است، ما را آنجا بفرستید،. ما آمادگی داریم و آموزشدیده هستیم.»
گفت: شما بروید، خبر میدهم.»
روز دوم هم همینطور گذشت. روز سوم که رفتیم، فرمانده در پادگان نبود. کلاسهایمان را برگزار کردیم. یکی، دو بار هم به مسجد رفتیم. نماز جماعت خواندیم و آمدیم و باز پرسیدیم: آقا چی شد؟»
72
گفت: شما عجله نکنید، هلیکوپتر شاید نشود. ما یک خاور ضدگلوله فرستادهایم تا از مرکز مهمات بیاورد. با آن شما را میفرستیم.»
گفتیم: خاور؟ یعنی چی؟ لاستیک مگر ضدگلوله است؟»
ـ نه.
ـ آقا قیافه ما را دیدهای؟! ما بچه نیستیم. این حرفها چیه؟ خب لاستیک ماشین صدمه میبیند. ضدگلولهاش کجا بود! ما خودمان میرویم.
ـ با مسوولیت خودتان بروید.
ـ با مسوولیت خودمان کجا برویم؟
ـ از استان کردستان عبور کنید و به آذربایجانغربی بروید. در منطقهی تکاب، درگیری است. ولی اگر کمین خوردید و کشته شدید، مسوولیت با خودتان است.
ـ اشکال نداره.
به بچهها گفتم: سریع آماده شوید.»
73
در حین آمادهشدن، دو نفر که نظارهگر ما بودند به طرفمان آمدند. یکی از آنها سروان خلبانی از نیروی هوایی ارتش بود که برای جنگیدن در کردستان مرخصی گرفته بود. او که مسوولیتپذیر، ولایتمدار و غیرتمند بود خلبانی را کنار گذاشته و به اینجا آمده بود. یکی دیگرشان، جوان بسیجی و اهل اصفهان بود. چهرهی شاداب و خندانی داشت. جلوتر آمد و با همان لهجهی شیرین اصفهانیاش گفت: برادر ما را هم با خودتان ببرید. ما برنامهتان را دیدیم. شما مثل اینکه میخواهید کاری بکنید. ما اینجا دو ماهه که بلاتکلیف هستیم. الان مرخصی و مأموریتمان تمام شده و باید برگردیم.»
به او گفتم: یک شرط دارد. کار ما سازمانی و برنامهای است. ما هر کسی را با خودمان نمیآوریم. هر یک از این بچهها را که میبینی در کاری متخصص هستند. شما اسمت چیه؟»
گفت: حمیدرضا باطنی.»
از او پرسیدم: چی بلدید؟»
ـ آموزش دیده و کار با اسلحهها و کالیبر پنجاه را هم بلدم.
ـ کار با کالیبر پنجاه در آن روزگار چیز مهمی بود.
ـ باشد. به یک شرط با ما میآیی. بدون اجازه، یک تیر هم شلیک نمیکنی. اگر اشتباه کنی، از همان جا برمیگردی.
ـ چشم.
74
به خلبان نیروی هوایی هم گفتم: شما افسر خلبان در نیروی هوایی هستی. ولی اینجا، بسیجی هستی. مثل دیگران.»
او هم با بزرگواری و تواضع پذیرفت و گفت: چشم. هر چی شما دستور بدهید، گوش میدهم.»
کیسه ماسهها را با کمک چند نفر، پشت وانت چیدیم. سنگر تیربار هم ساخته شد. دو نفر جلو و چهار نفر عقب نشستند و راه افتادیم. به بچهها گفتم: شما مسیر را کنترل کنید و به فاصله صد متر جلوتر بروید. اگر درگیری پیش آمد همینجایی که هستید متوقف شوید، تا به کمکتان بیاییم.»
به همین ترتیب، نیروها سوار مینیبوس شدند. شیشهها را کنار زده و سلاحها را آماده کردیم. چهارشنبه ساعت یازده و چهل دقیقه روز 22/5/1359 از پادگان سپاه کرمانشاه، حرکت کردیم. در مقری برای نماز و ناهار پیاده شدیم. بعد از خواندن نماز و صرف ناهار، به سمت شهرستان بیجار راهی شدیم. ساعت یازده ونیم شب رسیدیم. دیدیم جاده را بستهاند و میگویند: کسی نمیتواند خارج شود تا فردا صبح.»
چرا که ابتدا برای تأمین جاده باید نیروهایی میرفتند و بعد ما حرکت میکردیم. قبول کردیم و شب را در سپاه بیجار استراحت کردیم. در آنجا متوجه غم و اندوه بچهها شدیم. علت را جویا شدیم. گفتند: در چند شب گذشته ضدانقلاب به یکی از مقرهای سپاه شبیخونزده و تعداد چهل نفر را سر بریده است.»
بسیار اندوهگین، ولی مصممتر از قبل برای انجام مأموریت شدیم.
75
صبح که نیروهای تأمین جاده آمدند، ما هم ساعت نه و بیست دقیقه در تاریخ 23/5/1359 روز پنجشنبه پس از صرف صبحانه از بیجار حرکت کردیم و ساعت ده و چهل و پنج دقیقه، به سپاه تکاب رسیدیم.
گفتند: کمی استراحت کنید.»
در نمازخانه سپاه، نماز مغرب و عشاء را خواندیم. خسته راه بودیم و آرام، آماده استراحت شبانه میشدیم. هنوز پوتینم را درنیاورده بودم که ناگهان صدای رگبار مسلسل و انفجار پی در پی آر. پی. جی هفت و صد و هفت سکوت شهر را شکست. سریع اسلحهام را برداشتم و به سمت صداها به سرعت دو حرکت کردیم. هنوز صدمتری نرفته بودیم که برق شهر قطع شد و شهر در تاریکی کامل فرو رفت. در خیابان اصلی تکاب کمی که دویدم، دیدم از بالای تپههای جنوبغرب به وسط شهر شلیک میشود. پس از آمدنم به خیابان دو تن از بچههای سپاه برادران حسن رستمی و حسین فاضل نیز که از دوستان همدوره پاسداریام بودند، آمده بودند. وقتی آتش قطع شد، ایستادم و نگاهی به این دو نفر کردم. تازه داخل شهر آمده بودیم. نمیدانستیم کجا برویم؟ برق هم که قطع شده بود. گفتند: با نظر شما میرویم.»
گفتم: نه، گم میشویم و در شهر کسی نیست که صبح ما را پیدا کند. به ساختمان سپاه برمیگردیم.»
76
فردا صبح، پیش فرمانده سپاه رفتیم و گفتیم: اینجا سپاه چهکار میکند؟ وقتی ضدانقلاب به شهر حمله میکند و شهر را ناامن میسازد و آتش بر سر مردم میریزد سپاه چه برنامهای دارد؟ مأموریت سپاه چیست؟ غیر از ایجاد امنیت و آرامش برای مردم، غیر از حفظ نظام جمهوری اسلامی است؟»
فرمانده سپاه گفت:
بسم الله الرحمن الرحیم
فصل پنجم: فرماندهی سپاه مینودشت
هنوز خبر ندارید که جنگ شروع شده است؟
در طول مدت مأموریت در غرب، بهطور مرتب درگیر پاکسازی و تحرک از پایگاهی به پایگاه دیگر در منطقه شمالشرقی و شمالغربی تکاب بودیم. از طرفی غیر از بیسیم، هیچیک از وسایل ارتباط جمعی مثل رومه یا رادیو و را در دسترس نداشتیم. در نتیجه از جریان وقوع جنگ بیخبر ماندیم. برادر رستمی را از بهداری تحویل گرفتیم و برایش تختی در عقب وانت درست کردیم. چون دو نفر نیرو را هم اخراج کرده بودیم، تعدادمان کمتر شده بود. مینیبوس هم داشتیم. با همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم. صبح روز دوم حرکت کردیم. ظهر وارد سپاه زنجان شدیم. بعد از نماز و صرف ناهار، به سمت تهران حرکت کردیم.
در تهران، آقایان رستمی و بختیاری را در خانهی یکی از اقوام آقای بختیاری گذاشتیم و بقیه به سمت گنبد حرکت کردیم. به جاجرود که رسیدیم یکدفعه کل شهر در خاموشی فرو رفت و ضدهواییها شروع به شلیک کردند. آسمان تهران پر از گلولههای ضدهوایی شد. ما باز هم متوجه نشدیم که جنگ شروع شده است. این تیراندازیها را نگاه میکردیم و فکر میکردیم که مانور است. آن شب ساعت دو بعد از نیمهشب، به سپاه گنبد رسیدیم و خوابیدیم. صبح بعد از نماز که صبحانه خوردیم. تازه از برادران سپاه گنبد، فهمیدیم که عراق به ایران حمله کرده است.
117
چند روز مرخصی بودید؟ برنامهی خاصی داشتید؟
چند روزی از مرخصیام نگذشته بود که از سپاه گنبد پیغام فرستادند حتماً به سپاه مراجعه کنم و با من کار ضروری دارند. خودم را به سپاه رساندم. در دفتر فرماندهی گفتند: چند نفر از مرکز آمدهاند و با شما کار دارند.»
داخل اتاق شدم و سلام کردم. برادران رضازاده، مهدی ساداتی و موسی کیامرادی از هماهنگی مناطق ستاد مرکزی سپاه تهران، در داخل اتاق نشسته بودند. پرسیدند: قرائت قرآن میدانی؟»
گفتم: بله».
گفت: آیا میتونی قرآن درس بدهی؟»
ـ خیر.
ـ آیا نهجالبلاغه خواندی؟
ـ بله.
ـ میتوانی نهجالبلاغه درس بدی؟
ـ خیر.
چند تا سوال احکام هم پرسیدند که همه سوالات را پاسخ دادم.
همانروز ساعت دو بعد از ظهر خبر دادند که به ساختمان مرکزی سپاه در خیابان طالقانی گنبد بروم. خودم را به جلسه رساندم. به همراه آن چند برادر و فرمانده سپاه گنبد، فرمانده سپاه مینودشت نیز که مأموریتش تمام شده بود حضور داشت. بعد از سلام و احوالپرسی، جلسه به صورت رسمی با قرائت قرآن شروع شد. بعد از آن برادر علیعسگری فرمانده سپاه گنبد گفتند: برادر بارانی شما بهعنوان فرمانده سپاه مینودشت انتخاب شدهاید.»
118
گفتم: برای این امر آمادگی و صلاحیت و تجربه کافی را ندارم و برادران بهتر از من در سپاه کم نیستند. بهتر است این امر مهم را به یکی از آنان واگذار کنید.»
معمولاً این روحیه در برادران پاسدار آن زمان حاکم بود که داوطلب گرفتن مسوولیت نبودند.
یکی از برداران دفتر هماهنگی گفت: ما بررسیهای لازم را انجام دادهایم و شما را بهعنوان فرمانده انتخاب کردهایم.»
هر چه تلاش کردم تا از تصمیمشان منصرف شوند، فایده نداشت. گفتند: این تکلیف است باید قبول کنید.»
همه راهها را بسته میدیدم برای فرار از این مسوولیت به آنها گفتم: یکی، دو روزی فرصت میخواهم روی این موضوع فکر کنم و بعد خدمتتان جواب بدهم.
ـ خیر. وقت نداریم.
دوباره بهانه آوردم و گفتم: حداقل اجازه بدهید، موتور را تحویل لجستیک سپاه بدهم.»
گفتند: سوییچ موتور را بده، برادران خودشان تحویل میدهند.»
برادران تصمیم خود را گرفته بودند، تلاشهایم بیفایده بود. با صلوات و تکبیر مرا سوار ماشین لندرور سرمهای رنگ که از سپاه مینودشت برادر حسینی آورده بود، کردند و با خود همراه کردند.
119
چرا نمیخواستید پیشنهاد فرماندهی را بپذیرید؟
این دوره در مأموریت غرب، سختی زیاد کشیدیم. متوجه مشکلات و پیچیدگی فرماندهی شدم. امام علی(ع) در نامه به مالک اشتر، ایشان را از اینکه بارسیدن به حکومت و بهدست آوردن حق فرماندهی، ریاستطلبی کند، برحذر میدارد. یا در همین نامه از او میخواهد که از مساوات انگاری با خداوند، در بزرگی فروختن و شبیهانگاری با او در جبروتش دوری کند . پرهیز از ریاستطلبی و به دستآوردن قدرت قبل از خودسازی، برای انسان یک مهلکه است. این سخن حضرت در زندگی پاسداریم، همیشه در ذهنم بود. به همین دلیل وقتی مسوولیتی را پیشنهاد میکردند، از پذیرش آن طفره میرفتم.
بعد از اینکه سوار ماشین شدید به کجا رفتید؟
به سپاه مینودشت رفتیم. مقر سپاه مینودشت در خانه باغی ویلایی بود. وارد سالن شدیم. همه اعضای سپاه، نشسته بودند. جلسه شروع شد در ابتدا مسوول روابط عمومی، قرآن را با صوت و لحن زیبایی تلاوت کرد. برادر رضازاده از دفتر هماهنگی، سخنرانی کرد. از آقای حسینی فرمانده قبلی سپاه مینودشت تشکر کرد و گفت: از امروز آقای بارانی، بهعنوان فرمانده سپاه فعالیت میکنند».
مسوول روابط عمومی بهعنوان سخنگو گفت: ما هم از آقای حسینی تشکر میکنیم. او برای ما خیلی زحمت کشیدند. وضع آموزشی ما الان در سطح چریکهای خاورمیانه است ولی ما اصلاً آقای بارانی را نمیشناسیم. هر کس دیگری غیر از او را بیاورید، قبول میکنیم.»
یکی، دو نفر را هم پیشنهاد دادند. در ادامه هم برادری که ریش پرهیبت و هیکل چهارشانه و ورزیدهای داشت، در تأیید حرفهای آن برادر چنان تکبیر بلندی گفت که بند دل همه حضار پاره شد.
120
مسوول روابط عمومی کی بود؟
برادر عزیزم آقای حسن مبشری بود.
آن برادری که تکبیر گفت، چه کسی بود؟
برادر غلامعلی وفاداری بود.
ادامه جلسه چطوری پیش رفت؟
بعد از اینکه بنده را به حضار معرفی کردند، صورتجلسهای نوشتند که از تاریخ 15/7/1359 آقای محمدعلی بارانی را بهعنوان فرمانده سپاه مینودشت معرفی کردیم. برادران دفتر هماهنگی با ما خداحافظی کردند و رفتند. ما ماندیم و برادران سپاه مینودشت.
برنامهی خاصی برای فرماندهی داشتید؟
بله. جذب و آموزش نیروهای بسیجی، آموزش و آماده سازی نیروهای سپاه و اعزام به مناطق عملیاتی از اولویتهای برنامهام بود. نماز مغرب و عشا را به جماعت خواندیم. شام نیز صرف شد. بعد از آن، سری به خوابگاه زدم. تختها مرتب و شمارهدار بود. جای خالی نبود. وقتی بیاعتنایی و برخورد سرد نیروها را دیدم، با خودم گفتم چرا باید در چنین محیط سرد و غیر صمیمانه بمانم؟ اگر مرا نمیخواهند، میروم. پاسداری به معنی آزادگی و عزت است. اما دوباره به خودم نهیب زدم که درست نیست بروم، این برادارن مرا انتخاب کرده و آمدند اینجا و آبرو گذاشتند. منصرف شده و بهتر دیدم که شب را در اتاق تلویزیون استراحت کنم.
121
برای اینکه نیروهای دیگر را با خودتان همراه کنید، چه تصمیمی گرفتید؟
صبح با صدای اذان بلند شدم و نماز جماعت خواندیم. بعد از نماز کارهای شخصیمان را انجام دادیم. در حیاط مقر سپاه، به ستون یک شروع به دویدن کردیم. دویست متری در شهر رفتیم و برگشتیم. بعد از صبحانه، هر کسی مشغول وظیفه روزانه خودش شد. مسوول روابط عمومی را دیدم که باغچه حیاط را بیل میزد. با خودم گفتم بروم و با او باب دوستی را باز کنم. در حین بیلزدن همراهش باشم تا بتوانم ازش اطلاعاتی بگیرم.
سلام کردم و به او گفتم: بده دو تا بیل هم ما بزنیم.»
بدون اینکه چیزی بگوید، بیل را انداخت و رفت. چند تا بیل زدم و بعد با خودم فکر کردم اینجا نیامدهام که بیل بزنم. مأموریتم چیز دیگری است.
نزد نگهبانی رفتم. از او دربارهی نیروها و امکانات سپاه، اطلاعاتی به دست آورده و فهمیدم که نیروها هر کدام به دنبال چه مأموریتی میروند؟ تصمیم گرفتم برای نیروها، برنامهی منظم تدوین کنم. فردا صبح طبق روال همیشگی، نیروها در حیاط بهصف ایستادند. سمت چپ ستون ایستاده با صدای بلند فرمان از جلو نظام دادم و به همراه نیروها یک ضرب و یکنفس شروع به دویدن کردیم. در حین دویدن به انتهای ستون و سرستون میرفتم و شعار میدادم. بعضی از نیروها بریده بودند. بعضی صورتشان برفک زده بود. تا حالا اینقدر ندویده بودند. چند کیلومتر دویدیم و همه به ستون یک وارد باشگاه شدیم. چهار نفر را انتخاب کردم و گفتم: دست به زانو بایستید.»
122
خودم از بالای کول همه افراد پریدم. به بچهها گفتم: حالا شماها بپرید.»
چند نفری پریدند. تعداد افراد را به هشت نفر رساندم و دوباره همان حرکات را تکرار کردم. بعد از این کار، به نیروها گفتم: که بلند شوید و به ستون شش بایستید.»
اولین درس کاراته که ایستادن درست بود، به نیروها نشان دادم. بعد در ادامه با آموزشدادن کاراته، فرماندهیام تثبیت شد.
بعد از اینکه فرماندهیتان تثبیت شد، چه اقداماتی انجام دادید؟
آقای رسول ممشلی را با حکم، بهعنوان مسوول بسیج انتخاب کردم و به او ابلاغ کردم که شما چون روحیات فرهنگی و اجتماعی دارید، به آموزش و جذب نیروی بسیج بپردازید.
مردم شهر با این طرح شما چطوری برخورد کردند؟
مردم بهخصوص جوانان، بسیار استقبال کردند. بعد از یکی، دو ماه چند نفر از نیروهایمان را به کردستان اعزام کردیم. که یکی از نیروهایمان به نام برادر غلامعلی وفاداری به شهادت رسید. پس از تشییع باشکوه پیکر این شهید در مینودشت، سیل درخواست اعزام به مناطق جنگی از طرف مردم بهراه افتاد. گویا خون شهید، اثر خود را گذاشته بود. ما هم سریع با یک برنامهریزی دقیق شروع به ثبتنام، گزینش و آموزش به این افراد کردیم.
نیروهای تازه ثبتنامشده را کجا آموزش میدادید؟
در ارتفاعات جنوبی شهر در مجموعه اردوگاه آموزشی متعلق به اداره آموزش و پرورش که دارای امکانات مناسبی بود، آموزش میدادیم.
123
در منطقه، گروههای دیگری هم فعالیت داشتند؟
انجمن حجتیه، در این شهر خیلی فعال بود. معلمی در آنجا با توجه به سوابق خوبی که در ذهن مردم داشت، جوانان این شهر را آموزش و به عضویت در انجمن ترغیب میکرد. آن زمان کسی نمیدانست که خطمشی انجمن چیست؟ و جوانان هم از سر صداقت و عدم آگاهی به عضویت این انجمن در میآمدند.
برنامه شما برای مقابله با انجمن حجتیه چی بود؟
دو نفر از شاگردهای این معلم، از نیروهای مؤثر سپاه بودند و در انجمن هم فعالیتهای زیادی داشتند. وقتی از برنامههای انجمن اطلاع پیدا کردم و فهمیدم چه روزهایی جلسه دارند، با فرستادن این دو نفر به مأموریتهای کاری در شهرهای مختلف، باعث شدم که در جلسات انجمن شرکت نکنند و کمکم ارتباط این دو نفر با انجمن قطع شد.
با توجه به اینکه این دو نفر عضو فعال انجمن بودند، از طرف انجمن پیگیرشان نشدند؟
بالاخره یک روز از این دو نفر سوال کرده بودند که چرا شما دیگر در جلسات انجمن حضور ندارید؟ این دو نفر هم گفته بودند: که فرمانده سپاه عوض شده و اینجا هم کار زیاد است و برای همین امکان حضور در جلسات نیست.»
معلم، اسم فرمانده را میپرسد. پس از شنیدن فامیل من میگوید: ایشان، شاگرد خودم بوده حتماً با او صحبت میکنم.»
124
یک روز در مقر سپاه بودم که او نزدم آمد. به احترام شأن معلم، با روی گشاده برخورد کردم و او هم گفتند: آقای بارانی، خیلی خوشحال شدم که شما فرمانده سپاه اینجا شدی. از شما خواستهای دارم. این دو همکارتان را کمتر به مأموریت بفرستید. ایندو، جلسات قرآنی ما را اداره میکنند، چند وقت است بهخاطر این مأموریتها در جلسات ما کمتر حضور دارند.»
گفتم: شما که بهتر میدانید، وقتی کسی وارد سازمانی میشود، با آن سازمان قرارداد میبندد و فعالیتهایی که مغایر با آن سازمان است را نمیتواند ادامه دهد. چه فرهنگی چه ی. این دو برادر هم عضو سپاه هستند و طبق آییننامه هم، سپاه ساعت کاری ندارد به این دلیل، امکان حضور در جلسات را ندارند. از دستم ناراحت نشوید. جزو آییننامه سپاه است.»
ایشان هم وقتی صحبتهایم را شنید، استدلالم را پذیرفتند و برای حضور آنان اصراری نکردند.
برنامههای دیگری هم برای مقابله با جریانهای انحرافی داشتید؟
انجمن حجتیه، در مساجد و حسینیهها برای جذب جوانان برنامههای فرهنگی مثل تئاتر و . برگزار میکردند. ما هم وارد عمل شده و سعی در انجام فعالیتهای فرهنگی داشتیم. جوانها و افراد شهر را در مساجد، جمع میکردیم و با آنها صحبت و برایشان برنامههای متعددی برگزار میکردیم.
از برنامههای دیگرمان این بود که با ادارهها و سازمانها ارتباط گرفتم و با آنها جلسه برگزار میکردیم و با گزارشهایی که به نهادهای مرتبط با مشکلات مردم به این سازمانها میدادیم سعی در رفع مشکلات مردم داشتیم.
125
به جز این کارهای فرهنگی، با ضدانقلاب هم برخورد داشتید؟
هر از گاهی به همراه بسیجیها و پاسدارها به محورهایی که عناصر اطلاعاتیام از آنجا گزارش میدادند که افراد غیربومی در آنجا تردد میکنند، میرفتیم و اوضاع را بررسی میکردیم تا مبادا دوباره ضدانقلاب بخواهد به منطقه نفوذ کند.
سپاه فعالیتهای دیگری هم داشت؟
در این دوره سپاه ضمن استقرار و حفظ امنیت، با توجه به پشتوانه مردمی در امور خدماتی و حل اختلاف مسائل گوناگون اجتماعی هم مشارکت داشت. سال 1359 اولین سمینار سراسری فرماندهان سپاه در تهران برگزار شد که بهعنوان فرمانده سپاه مینودشت، حضور داشتم. آیتالله مشکینی، برادر محسن رضایی، مسوول اطلاعات و برادر رضا رضایی، فرمانده سپاه پاسداران و شهید حجت الاسلام محلاتی نماینده حضرت امام در سپاه سخنرانی کردند. بهخاطر علاقهی شخصیام، همه صحبتهای این عزیزان را یادداشت کردم. تا از تجربیات و گفتههایشان در امر فرماندهی خودم استفاده کنم.
سمینار چند روز بود؟
سه روزه بود. یک روز قم بودیم و دو روز هم تهران. محل سمینار هم پادگان ولیعصر(عج) در میدان سپاه برگزار شد. یک دیدار دلچسب و به یادماندنی هم با حضرت امام(ره) داشتیم.
126
خاطرهای از آن سمینار به یاد دارید؟
یکی از این روزهایی که در تهران بودیم، به اتفاق فرماندهان دیگر برای شرکت در نماز جمعه رفتیم. در کنار شهید محمدابراهیم همت که آن موقع فرمانده سپاه پاوه بود، نشسته بودم. تا سخنرانی امام جمعه شروع شود، با او کمی صحبت کردیم. از تجربیاتم درمأموریت غرب به او گفتم: از اینکه تا حدودی برادران، آموزشها را جدی نمیگیرند و این باعث میشود که در عملیاتها با مشکل برخورد کنیم.» برادر همت از نوع آموزش ابراز نگرانی کرد و گفت: باید نیروها آموزش را جدی بگیرند تا در صحنه درگیری کم نیاورند. وقتی ضدانقلاب وارد پایگاه میشود، برادران بهدرستی نمیتوانند تصمیم بگیرند و وارد عمل بشوند و این باعث میشود که نیروهایمان به دست ضدانقلاب اسیر و یا شهید شوند.»
در این دوره، سپاه گنبد حدود هجده نفر پاسدار دیپلم از بچههای مذهبی و خوب منطقه را جذب کرده بود. بعد از آموزش رسمی، فرمانده سپاه آنها را برای ادامه آموزش و کارورزی طی هماهنگی و سفارشات قبلی، به سپاه مینودشت مأمور کرده بود. جذب این تعداد دیپلم، مسئله مهمی بود که زمینه ارتقاء آینده سپاه را نوید می داد. برخی از این برادران عبارت بودند از: شهید علی انصاری، رضاقلی غلامی، رضا زاهد ، سیدخلیل حسینی، عباس کفاش، صادق کُرد، سیدباقر حسینی، مهدی عرب خالص و حسین یادگاری» که آنها در طول خدمت سپاه مینودشت و گنبدکاوس، یاران و همکارانی مخلص و صدیق بودند که بسیاری از مأموریت های سپاه و اندک توفیق اینجانب، مرهون ایثارگریهای خالصانه و بیادعای آنان بود. بعدها بعضی از آنان شهید و بعضی از مسوولین سپاه گنبد شدند. از جمله همکاران این دوره از برادران سیدحسن حسینی، سیداسماعیل حسینی و شهید علیرضا سرایلو نیز یاد می کنم که در دوره دفاع مقدس به شهادت رسید و جنازهاش بازنگشت و خانواده عزیز و این شهید، در فراق یوسف خود سوختند که از پدری جز این انتظار نمیرفت.
127
شما تا چه سالی فرمانده سپاه مینودشت بودید؟
تقریباً اواسط اردیبهشت سال 1360 بود که به فرماندهی عملیات سپاه گنبد منصوب شدم.
اهم اقدامات شما در سپاه مینودشت چی بود؟
در دوره فرماندهی سپاه مینودشت با ورود هجده نفر از کادر تازه نفس از جوانان متدین پرشور و انقلابی به مجموعه سپاه مینودشت با برنامهریزی، جذب و سازماندهی بسیج و برگزاری اردوهای آموزشی و مانورهای نظامی فضا و چهره شهر دگرگون شد. طبق برنامهریزی قبلی انجام ورزش صبحگاهی و مأموریتهای محوله در بخشهای اجرایی و خدماتی با دریافت اخبار از مخبرین محلی و بومی که حکایت از ورود افراد مشکوک و غیربومی به جنگلهای منطقه را داشت؛ با گشت رزمی و کوهپیمایی مرتب و انجام عملیات کمین و ضدکمین ضمن ناامننمودن منطقه برای ورود ضدانقلاب نیروها هر روز آمادهتر و ورزیدهتر میشدند. با ارتباط خوب سپاه با مردم و با هماهنگی نهادها و ادارههای انقلابی موجب برقراری آرامش و امنیت و حل و فصل اختلافات محلی به لطف خداوند منطقه در آرامش کامل قرار گرفت. از اینرو اولین اعزام نیرو به منطقه جنگی صورت گرفت. ورود اولین شهید به شهر (شهید غلامرضا وفاداری) شور و شوق اعزام جوانان متدین، غیرتمند بسیجی را به جبههها صدچندان کرد. در پی فرمان عزل بنیصدر توسط حضرت امام(ره) شهرستان مینودشت جزو اولین شهرهایی بود که در آن علیه بنیصدر به پشتیبانی از فرمان حضرت امام(ره) راهپیمایی پرشوری به راه افتاد.
128
دلیل انتخاب شما به عنوان فرماندهی عملیات سپاه گنبد چی بود؟
از طرفی در همین دوره، اخبار و اطلاعاتی از مرکز منطقه سه (گیلان، مازندران و گلستان) چالوس میرسید مبنی بر اینکه گروه رنجبران و منافقین در گرگان، گروه اشرف دهقان و چریکهای فدایی خلق در گیلان و مازندران در حال آموزش و سازماندهی برای ایجاد آشوب و بلوا و به همریختن اوضاع امنیتی منطقه را دارند. بعد از شکست چریکهای فدایی گنبدکاوس منافقین با حضور اشرف ربیعی، همسر مسعود رجوی ملعون، ابریشمچی و برخی دیگر از کادرهای برجسته سازمان در منطقه بهخصوص گنبد و گرگان شروع به جذب نیرو و ایجاد خانههای تیمی کردهاند. بنا بر دلایل بالا یک تیم از دفتر هماهنگی مرکز برای انتخاب فرماندهی عملیات گنبد کاوس به منطقه آمدند و پس از بررسیهای کارشناسانه قرعه را به نام بنده زدند. جلسهای تشکیل شد و در آن جلسه از من خواستند حالا که مینودشت آرامش کامل دارد مسوولیت آن را به برادر عزیزم حسینعلی بختیاری، همرزم قدیمیام بسپارم و مسوولیت عملیات سپاه گنبدکاوس را که از نظر حساسیت و جغرافیا گسترده و مهم بود بپذیرم. البته این انتخاب با توجه به سوابق عملیاتی و آشنایی با جغرافیای منطقه، مردم و محیط شهری انجام شده بود.
به دوستان مسوول گفتم: »حالا که به توفیق خداوند متعال مأموریت در سپاه مینودشت به اتمام رسیده است؛ اجازه میخواهم به لبنان بروم.»
اما آنها نیز دلایلی آوردند و تأکید داشتند که اهمیت این منطقه امروز از همه جا بیشتر است. ناگزیر طبق سنت و روال سپاه که اطاعت از فرمانده حکم شرعی و همچون اطاعت از امام(ره) بود، پذیرفتم. جابهجایی انجام شد و با هفده نفر از پاسدار آموزشدیده که با آنها دوست شده بودم به سپاه گنبد منتقل شدیم و سازماندهی را انجام دادیم.
129
اولین اقدام شما بعد از جابهجایی چی بود؟
اولین حرکت ما پس از سازماندهی دوباره نیروهایمان، انجام و برگزاری یک مانور و اعلام حضور قدرتمند نیروهای سپاه در منطقه بود. یک ستون بزرگ از تجهیزات نظامی، و بلندگوهای تبلیغاتی در شهرهای منطقه از گنبد به شهرهای مینودشت، گالیکش، روستاهای مسیر تا مراوه تپه را به حرکت درآوردیم. طبق برنامه از قبل پیشبینیشده در منطقهای اردو زدیم. پس از چند روز آموزش نیروها به انجام مانور جنگی پرداختیم. بعد از پایان دوره با همان آرایش ستون با سلاحهای نیمهسنگین و تبلیغات به شهرستان گنبد برگشتیم. پس از آن بسیج مردمی را با سازماندهی و آموزش به چند حوزه تقسیم و هر حوزه را با یک مسجد فعال مرتبط کردیم. تمام خیابانهای شهر گنبد را شبانه با گشت پیاده، موتوری و ماشین و روزانه با گشت مرتب زیر نظر گرفتیم. در روز 30 خردادماه 1360، زمزمهی اعلان جنگ مسلحانه منافقین که با چند حرکت و تظاهرات خیابانی صورت گرفته بود، با حضور به موقع مردم انقلابی و حزباللهی گنبد خنثی شد. از طریق اطلاعات مردمی همه خانههای تیمی منافقین شناسایی شدند. با هماهنگی سایر نهادها بهخصوص دادستانی گنبد، به محض اعلام جنگ مسلحانه توسط منافقین همه خانههای تیمی که از قبل شناسایی شده بود، منهدم و افراد نفوذی دستگیر شدند. تقریباً تمامی افراد برجسته و خانههای تیمی آنها پس از اعلام جنگ مسلحانه منافقین در گنبد، کشف و دستگیر شده بودند. فقط چند نفری از آنها که در مسافرت یا مأموریتهای سازمانی بودند، از منطقه گریخته بودند.
130
در پاکسازی خانههای تیمی منافقین چگونه عمل میکردید؟
درباره این سایت